عشق به شکل پرواز پرنده است
عشق خواب یک آهوی رمنده است
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشنده است
من میمرم از این آب مسموم
اما آنکه مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده است
من میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز یک پرنده است
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسمم را از عمق شب از لب به دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من بیداریم باش
عشق گذشتن از مرز وجود است
مرگ آغاز راه قصه بوده است
من راهی شدم نگو که زود است
اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده است
اما اونکه عاشقانه جون سپرده هرگزنمرده است
.
.
.
کاش ندونی که ...
کنارم بخواب و به دورم بتاب
از این لب بنوش چو تشنه آب
گل آتشی تو حرارت منم من
که دیوانه بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم کن و دل را به این عاشق ترین بسپار
بخواب آرام پیش من منی که بی تو می میرم
لبت را بر لبم بگذار که جان تازه می گیریم
کنارم بخواب و ......
کنارم نیستی ومن دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوســـت داشتن محضه
کنارم نیستی و بازم ، بهونه هاتو میگیری
میگی وای ، چقدر سرده ،میای دستامو میگیری
یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دم در هم بری ، دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم ، تو فکر بودن با تو
محاله پیش من نباشی و نیاد سراغم یاد تو
میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست و کم میگم دوست دارم
تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی دیوانه ای
کنارم نیستی و انگار ، همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی ، که موجش اومده اینجا
قشنگه ردپای عشق ، بیاد چتر زیر برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف...
..
..
..
..
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
گفت او ، مجنون جام شیدا چیست این؟
می نویسم نامه،بهر کیست این
گفت مشقٍ نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چو ندارم من مجال کام او
عشق بازی می کنم با نام او...
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
آنقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شدهآینده این خونه رو با شمع روشن می کنم
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...
شبها ماه زده می شوم ،
چون آوازی که در کوچه های آخر خورشید می پیچد.
وخوشا به حال من که حواسم نیست عاشق شده ام.
اینک که من تا اطلاع ثانوی در اختیار نگاه مهربان تو ،
شعری از تبار انسان را وضع حمل می کنم.
یک جفت چشم سیاه و یک جفت گنجشک غریب.
آنها بر تندیس آسمانی پیکر تو
واینها بر شاخه های قلب من
هر دو آواز می خوانند ، هر دو می رقصند.
چشمها به اختیار ملودی رقیق باران ، رقص اشک می کنند
و
گنجشکها چون کودکانی از قبیله مشرق عشق ،
اطراف عاشق شدنم ، شمع روشن می کنند.
و من
همچنان بی اختیار
در خیابانهای قلب تو قدم می زنم.
گاهی که نفش می کشی پرنده می شوم
وگاهی که سبزی بهار ، حریم سینه ات را صفا می دهد ،
شالو کلاه کن آسمون خیسه ، چترتو واکن گریه بارونه
حالو هوای برگ ریزون چشمات ، پائیزم نمی دونه
پروانه ها وقتی که می سوختن ، تقدیرتو دوختن به تقدیرم
هر وقت دلت می گیره می سوزم ، هر وقت دلت می سوزه می میرم
خیلی دلم گیره ، خیلی گرفتارم ، دوست داشتنت خوبه ، خیلی دوست دارم
محبوب من چشمات به من می گن ، روز جدا یی خیلی نزدیکه
میری نمی دونی که دور از تو ، دنیام چقد غمگین و تاریکه
دنیای من تاریکه و غمگینه ، بار جدایی خیلی سنگینه
هر کس که از حالم خبر داره از شونه هام این بارو بر داره
خیلی دلم گیره ، خیلی گرفتارم ، دوست داشتنت خوبه ، خیلی دوست دارم
خیلی دلم گیر است ، بیش از آنچه بیندیشی . . .
دوستی ساده ی ما غیرمعمولی شد
نمیدونم اون روز تو وجودم چی شد
نمیدونم چی شد که وجودم لرزید
دله من این حسو از تو زودتر فهمید
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم؟
چه دلیلی داره از تو دست بردارم؟
بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو؟
هر چی شد از حالا همه چیزش با تو!
دیگه دسته من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی
عاشق من بمونی منو تنها نذاری
دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد
میدونستم خوبی ولی نه تا این حد
انگاری صد ساله که تو رو میشناسم
واسه اینه انگار روی تو حساسم
منه احساساتی به تو عادت کردم
هر جا باشم آخر به تو برمیگردم
عشق یعنی سکوت حاکی از راز .........
نظاره ی رقص کائنات...........
نوعی حس دل که در کلام نمی گنجد......
آنچه به نام عشق در کلام جاری شود ......
عشق نیست......
زمانی که عشق حس شد ........
همون نوری که بر قلب می تابه .......
زبان هماندم بسته می شود.......
تعبیر و تفسیر در آن جایی ندارد......
حس وحدت بی انتها ........
در عشق رنج نیست ........
اسارت نیست .........
بیقراری نیست .........
اشک هست ........
اما نه اشک غم........
نه اشک هجران ........
بلکه اشک وصال ........
اشک وجد است ........
عشق در سکوت می گنجد ولی در کلام نه ......
چون سکوت بی انتهاست .......
حد و مرزی ندارد.......
جاری ست همچو عشق........
در ظرف نمی گنجد...........
از دیوارها و مرزها عبور می کند .......
ولی کلام در ذهنها حبس می شود .........
نیاز به تفسیر دارد........
و تعابیر متفاوت می شود........
معنی عشق همیشه و همه جا ........
یکسان است .......
عشق تابع زبان نیست .......
عشق تابع فرهنگ نیست.........
عشق تابع اجبار نیست.........
عشق تابع قانون نیست ...........
عشق تابع نوع و شکل جسم موجودات نیست ......
عشق را در سخن نمی توان کامل دید..........
اما در نگاه میتوان .........
سخنی که زده می شود .......
بیشتر در گوشها حبس می شود.......
و تبدیل به افکار و اطلاعات می شود.........
اما نگاه و تجربه از مرزها عبور کرده ..........
و بر مغز و درون هر چیزی نفوذ می کند ..........
می شود عاشق بود
می شود عاشق شد
عاشقی این نیست که با هم باشیم
عاشقی، یاد و خاطره هست
وقتی او نیست
عاشقی ...
هرم نفس است، داغی زودرس است
بوسه ای بی هوس است
هوس با او بودن
نه، هوس نه،
گاه کنج لب خود را خوردن
هم بیاد گرمی، زتنش یاد کنی
دست در زلف پریشان زدن است
یاد زلفی که بروی تن عریان تو میرقصیدند
نفسش بر صورت، دستهای گرمش حلقه دور گردن
لب به لب
سینه به سینه
دل به دل دادن است
پای در پای هم انداختن است
........
چه خیال خوبی
قلبم تنگ و تنگ تر می شد
مثل تنگ ماهی قرمز کوچک
که بال بال می زند در بی موجی
آرزو می کنم از دریاها دور نشویم
امروز چقدر دور هستیم!
اما تو می گویی...
دوری این راه قلبمان را نزدیک تر می کند
و من کنار پنجره ام هر روز به آسمان خیره می شوم
و عطر تو را استشمام می کنم
که از گذر این راه می آمدی...
می اندیشم غصه های هر روزه ام کم نبودند
امروز بی تو! تنهایی بی رحمانه تر
بر صورتم سیلی می زند...
دلتنگی امانم را بریده...
دلتنگم
ماهی قرمز کوچکی
در تنگنای تنگ...
تکه سنگ سرخی آویخته
بر خاموشی استاده آب
تیزاب فراموشی...
آمدنش را
با فانوس دعا و بوسه و سنگ فرش مرمری از عشق به انتظار
می نشینم
از حالا تا بیاید من شاعری می کنم و پاییز نقاشی...
عصای خاطره را به دست می گیرم وبا پرستویی مهاجر سفر می کنم،در این اندیشه ام که دلتنگیم را به پرستو بسپارم تا به دیار دیگری ببرد ؟؟
نه فقط با پرستو به پرواز در می آیم وعصای خاطره بر بال وپر خیالم سنگینی می کند،پرستو نگاهم می کند ومن با ولع نگاهش را می بلعم،پروازش اوج می گیرد ومن با کوه خاطراتم عقب می مانم!
کبوتر دلتنگی بر سینه ام می کوبد ....بیدار می شوم!
باز عصایم را به دست می گیرم تا سفر کنم اما افسوس کوله بار دلتنگی امانم نمی دهد وگریستن تنها همراهی است که دردهایم را درک می کند!!!
امروز غریبانه دلتنگم .......
دلتنگ همدلی ،دلتنگ روشنایی وصفای تو ودلتنگ آفتابی که بی مضایقه بر من می تابانی!
کاش میان دو گلبرگ مریم سپیدی مطلق ببینیم!
عشق زیبای من دوستت دارم به پهنای آسمان و به تعداد ستاره ها!!