دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

عشق ماهیتابه ای!

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com


هوای تو را می خواهم

تو را که برایم زندگی را گرم میسازی

و عاشقانه

رنگارنگ... چون برگهای پاییزی

و بی انتها... همچون قصر عشقمان

و شاد و نورانی... چون لبخند پر مهر تو


بازهم برایم خاطره ساختی

یک روز قشنگ و دوست داشتنی

مثل همه ی پنج شنبه های با تو


جنس نگاهت

رنگ دستانت

سرخ و سبز

همرنگ جنگل روبه روی مان!


و تن من

داغ داغ

همانند آتشی که بر پا کردی

و سرخی آتش

که صورتت را جذابتر می کند

و لبخند شیطنت آمیزت

که به آتش میکشد

اندام تشنه ی مرا


بازی آغاز می شود

یک توپ و دستان ما

چقدر دوست دارم این بازی های دونفره را

که بی خیال و کودکانه

که می خندیم

که قهقه میزنیم

شاد می شویم...


من خوشبختم از اینکه اینجا هستم

در کنار تو

عاشق تو

توی قلب تو

 در آغوش تو

و چشم در چشم تو

و خیالت در خیال من


چطور میشود

فرشته ای مانند تو

در ارتفاع پایین پرواز کند

و به دنیای من قدم بگذارد

...

به من بگو

چطور باید دوستت داشته باشم...؟؟؟




بیداری خواب آلود!

وقتی که دلتنگی

    از طاقتم بزرگتر می شود


وقتی که صدایم می لرزد

      و دستانم یخ می کند


وقتی که آه می کشم

      و نگاهم را کنارت جا می گذارم

...

...

...


دلم گرفته است

باز غمگینم

و حلقه های اشک

چشمانم را نمناک می کند


باز از لحظه‌ها خسته ام

و نگاه سرد و ساکتم

پاییز را بدرقه می کند

و نیلوفرهای احساسم

با ذهن درگیرم

در جدالی بی پایان

اسیر ابهام می شود


دوباره لبهایم قفل شده اند

و سکوت

این آزاردهنده ترین راز تاریخ

خاموشی را

از آن دل بی قرارم کرده


دوباره لبریز عشقم

ولی بیتاب و بی قرار

و اندکی دردآلود

و شکوه می کنم

آه می کشم

غصه می خورم


باز قصه ای ناگفته در دل دارم

که سراسیمه برای گفتن

به کنار تو می آیم

ولی افسوس...


باز راهم را گم کرده ام

باز خسته و سرگردان

در پی دستان گرم و پرمهر توام

مرا از خودت دریغ نکن


من برای گفتن حرفهایم

این اتفاق‌های ساده ی تکراری

و این روزمرگی های ناگزیر

خسته و نا امید

به کنج خلوتی پناه می برم

مگذار این لحظات سخت

تنها بمانم


با تو می گویم

تنها به تو می گویم

و باز از تو می گویم

من در یک قدمی پرتگاهم

دستانم را بگیر!

به کنار من بیا!

مرا تفسیر کن!

چرا اینچنینم؟


نگو که خودت می توانی

نگو که باید بتوانی

من بدون تو

بی معنا می شوم

تنهایی نمی شود این بندها را گشود

پاهایم خسته شده اند

به کمکم بشتاب....