دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلم بودنت را میخواهد


به نبودنت عادت می کنم
          اما
دلم بودنت را می خواهد


           می پذیرم رفتنت را

                      اما

         دلم را با خودت می بری


خداحافظی می کنم

         اما

نگاهم تو را دنبال می کند


حسودیم می شود
       به پیراهنت
چه محکم تو را در بر گرفته
       و چه گرم می شود
             از حرارت تن مهربانت
 
حسودیم می شود
      به دیوارهای اتاقت
            چه بی پروا به تو خیره می شوند
                  چه آزادانه تو را می نگرند


حسودیم می شود

      به انگشتر دستت

          چه جایگاه همیشگی ای دارد

و چه مطمئن

         سرجای خود آرمیده است


حسودیم می شود

      به هوایی که تنفس می کنی

          چقدر به تو نزدیک می شود

                تا آنجا که به درون تو می رود


حسودیم می شود

    به سایه ات

        بدون اینکه دیده شود

               بدون اینکه پرسیده شود

                         با توست

                               همیشه


حسودیم می شود

     حتی به قلبت

          که صدایت را همیشه می شنود


می دانی

       حسودیم می شود

به اطرافت

     به هر چیز که تو را لمس کند

که تو را ببیند

    که صدایت را بشنود

         که تو را داشته باشد


حسودیم می شود

     مرا ببخش

          ولی

حسودیم می شود


حتی به خودم

           که اینچنین

             بی اندازه دوستت دارم


نیلوفر زندگی توام




نیلوفری هستم آبی

برای زنده ماندن

باید به دور گلی بپیچم


تو را یافتم

شدم نیلوفر زندگی ات

اطراف گلی مثل تو پیچیدم

چرخیدم

گشتم

تا در تار و پود تنت جای گرفتم

در وجود مهربانت قدم گذاشتم

و اکنون بخشی از تو شده ام


تو کجای زندگی من هستی

که اینگونه

حس بودنت در دوردستها

به من شوق زندگی می بخشد

و خاطره ی نگاه های مهربانت

و لبخندهای بی انتهایت

بی قرارم می کند

و آغوشت

این آغوش گرم و خواستنی

می آشوبد دل وابسته ی مرا

و بوسه های آتشینت

که زبانه می کشد

از تک تک سلول های اندامم


اندکی مهربان تر باش

با این نیلوفر دلبسته

اندکی از مهربانی وجودت را به او نوشاندی

حال در اطراف حضورت پرسه می زند


این نیلوفر عاشق را دریاب

بگذار در سایه ی بودنت

اندکی بیاساید

بگذار آرامش بگیرد

از نوازش های بی دریغت

بگذار کنارت بمانم

تا همیشه...



شاهد ماجرا

شاهد ماجرا برگشت

به جای خود

ناگاه به یاد روزهای گذشته افتادم

گذشته های نه چندان دور 

گذشته های تلخ و شیرین


 شاهد ماجرا 

چه ماجراهایی را دیده است

لحظه های عاشقی

لحظه های شور و هیجان

و گاهی لحظه های تلخ


اگر زبان باز می کرد 

خیلی حرف ها برای گفتن داشت 

ای کاش زبان باز می کرد 

و می گفت 

همه آنچه دیده بود

او همه را دیده است

میداند همه را

تنها کسی است که می داند


او می داند چه کردیم

در روزهای عاشقی

در خلوت تنهایی

او شعله های عشمان را دیده

دید که چطور کم کم شعله ور شد و زبانه کشید


فکر کنم یادش باشد

آن شب برفی را

و گرمای نفس هایمان 

و حس کنجکاوی سیری ناپذیرمان


یادش باشد

آن کوچه بن بست را

و آن شب های پرحرارت  را

قصه گویی های من برای تو

و هیجانی که از چشمانت می بارید

و آن خاطره تلخ...


یادش هست

شیطنت های بچه گانه ما را

بازی های کودکانه را

خنده های بینهایت را 

و آرامش مطلق را


ای شاهد ماجرا

چند روزی نبودی

حتما خبر نداری که در این مدت چه به ما گذشته 

و چه بر سر رابطه ما آمده

خبرنداری که آتش عشق مان زبانه کشید

و بالاخره ما را به آتش کشید

آه که چه آتش دلنشینی 


خبر نداری

عشق و هیجان را به اوج رساندیم

و بالاخره به آن چیزی که میخواستیم رسیدیم

کاش بودی و می دیدی

که چه زیبا بود وصال یار


حال برگشتی

خوش آمدی

یادت هست می گفتم معشوق من همان هست که میخواستم

حالا بیا و تماشا کن

که عشق و احساس از چشمانش می بارد

بیا و ببین عشقش چه کرده با من


یادت هست

اسیر چشمانش بودم

بیا و ببین که همچنان چشمانش مرا به آتش می کشد

بیا و ببین که این دریای خروشان را

این دریای عشق را 


به زبون ساده میگم



می خوام به زبون ساده بگم

   خیلی صمیمی و خودمونی

           مثل انشاهای دوران بچگی

مثل نوشته های یواشکی دوران نوجوونی

      که عشق رو روی کاغذ می کشیدیم

          و بعد پنهانش می کردیم

                        تا کسی نبینه

می خوام یواشکی بگم

      می خوام به زبون ساده بگم


مرد من مهربوونه

      خیلی خیلی مهربون

       این رو میشه از توی نگاهش فهمید

            از حرف زدنش

                  از صدای گرمش

                         و از دل بزرگش



مرد من خیلی دوست داشتنیه

      این رو از رفتارش فهمیدم

           از شوخی کردنش

                از لبخند زدنش

             و از من رو زیبا دیدنش


مرد من خیلی شیطونه

       از بازی کردنش فهمیدم

             و از آغوش کشیدنش

                 از بوسه های بی هوا

                       و نوازش های یواشکی


مرد من خیلی عزیزه

    اینو از من رو دوست داشتن فهمیدم

         از مواظب من بودن

             از آشیانه ساختنش

                  و از احتیاط کردنش


مرد من خیلی فداکاره

      این رو از اندوه لبخندش فهمیدم

              و مهربونی در اوج عصبانیتش

                    و سکوتش وقتی که ناراحته


مرد من خیلی شیرینه

      این رو از قصه گفتنش فهمیدم

             از شعر خوندنش

             از تعریف کردنش

          و حرف زدن شیرینش


مرد من خیلی عاشقه

      خیلی خیلی عاشقه

            اینو نمی دونم از کجا فهمیدم

فقط فهمیدم

      خیلی وقته که فهمیدم


می بافم



می بافم

به عشق تو

به یاد تو

به یاد خاطرات تو

یکی زیر یکی رو

یکی خاطرات تلخ یکی شیرین


می بافم

ترانه می بافم

واژه به واژه

سطر به سطر

نگاهت را می بافم

همچون خاطره ای در تار و پود این کلاف

تک تک لبخندهایت را می بافم



می بافم

خیال می بافم

در رویاهایم به  آغوش تو می رسم

و تو برای من می شوی

فقط برای من

و چه شیرین است غرق شدن

در وجود بیکران تو

تا ابدیت


می بافم

با همین انگشتان کوچکم

و با همین دل بی قرارم

شال می بافم

تا خاطره ای باشد

که مرا گرم کند

وقتی

در نبودن هایت

همچون دستان مهربان تو بر گردنم

مرا گرم خواهد کرد

و همراه من خواهد بود


می بافم

با عشق می بافم

با عشق تو برای خودم شال می بافم

می بافم

نوازش

هرچقدر می گذرد

بیشتر به این موضوع پی می برم
که در دست نگه داشتن دستانت
یعنی به زنجیر کشیدن شدن روحم

در نزدیکی حضور تو

برای همیشه


نمی توان از تو گذشت

نمی توان از تو رد شد


چطور می شود وجود عاشقت را ندید

چطور می شود اضطراب لحظه هایم را

با آرامش دستانت در میان نگذارم


چگونه می توانم با آرامش لبخندت

به دنیای زیبایی که برایم ساختی باز نگردم؟

دنیایی که فقط شادی دارد

لبخند و زیبایی


مثل وجود دوست داشتنی خودت

مثل من که خوشبختم با عشق تو

مثل دستانت

که فقط برای نوازش من

به سویم می آید

و مثل دل دریایی ات

که پیش دل من آرام است

 

سکوت

بغض

گلایه

مرا ببخش

این تقدیر مرموز و پنهان

بعضی روزها

به سراغ دل خسته ی من می آید

و آنگاه

فقط با یک بوسه ی تو 

پا به فرار می گذارد


و دل تنگی من

با نگاه گرم و خواستنی تو

می هراسد


مرا ببخش که بی تابی هایم را

ذره ذره در اشکهایم خلاصه می کنم


گم می شوم اگر نباشی

اگر از دست بدهم حضور مهربانت را


نمی دانی چه ترسی دارد دوری از تو

نمی دانی چه دردی دارد دل کندن از تو

نمی دانی...


وقتی انتظارش را نداری می آیم

می آیم

درست وقتی انتظارش را نداری می آیم

زمانی که فکرش را هم نمیکنی

همان لحظه که منتظرم نیستی

به موقع می رسم

می دانم


می آیم

می آیم که خستگی هایت به در آرم

می آیم که انرژی تازه ای به دستانت بدهم

می آیم تا با نفسهایم نفسی تازه کنی

می آیم


زمانی می آیم که بلاتکلیفی و سردرگم

زمانی می آیم که خسته ای و کلافه

زمانی می آیم که آشوبی و بی قرار

می آیم

می آیم تا به ادامه بیندیشی

و به پیمودن مسیر


می آیم تا مشوقی باشم برای قدم برداشتنت

می آیم تا مرهمی باشم برای زخمهایت

می آیم تا شنوایی باشم برای دل نگرانی هایت


می آیم

گرچه کوچکم و کم مقدار

گرچه ناتوانم

اما عاشقم و دلداده

با چتری در دست

بگذار اندکی کنارت باشم

شاید این دل کوچکم

صبری داشته باشد برای شنیدن گلایه هایت

بگذار قدم هایمان را با هم برداریم


حال که آمده ام بگذار بمانم

من آمده ام

من با عشق آمده ام

و با شوق

بگذار کنارت بیاسایم

بگذار از حضورم آرامش بگیری


من آمده ام که بمانم

شک نکن

اتاق 731

بالاخره رسیدم

به اون چیزی که میخواستم رسیدم

یک روز زندگی با تو

زیر یک سقف

در کنار هم و بدون مزاحم

من و تو باهم


بالاخره به آغوشت کشیدم

بوسه بارانت کرد

در نوازش غرقت کردم

و تنم را به تنت رساندم


اتاق 731 به پایان رسید

ولی خاطراتش تا آخر عمر در ذهنم می ماند

بوی تنت

چشمان زیبایت

و رسیدن به اوج احساس با تو


همانی بودی که فکر میکردم

و همانی شد که میخواستیم

پر از عشق و احساس

پر از شور شادی

و هیجان محض


نمی دانی چه کردی با من 

با این دل عاشقم

حال با تصویر جدیدت در ذهنم چه کنم

حال که عاشق ترم کردی

با دیوانگی ام چه کنم

با چشمانت که از ذهنم نمی رود


عشق من

این را بدان

همیشه و همیشه دوستت خواهم داشت

و همیشه عاشقت خواهم بود

و هر روز یک بار بیشتر به تو خواهم گفت 


دوستت دارم عشق من...


تکلیف دل عاشقم چیست




با تو هستم عشق من

با توام

مرا ببین

مرا بشنو

به من گوش بسپار


می خواهم با تو سخن بگویم

می خواهم برایت از عاشق شدنم بگویم

می خواهم برایت تعریف کنم


آغوش تو چه معجزه ای بود

با من چه کرد

نگاه گرمت در وجود من چه غوغایی برپا کرد

که اینگونه دلبسته شدم


نمی توانی باور کنی

چشمانم را که می بندم عطر تنت را حس می کنم

سرم روی شانه هایت

دستم در دستانت

و صدای قلبت

باز هم زمزمه کن در گوشم

دوستت دارم را


هیچ وقت فراموش نخواهم کرد

حس خوشایند با تو بودن را

نزدیک تو بودن را

و لمس عشق را


می دانستی حرارت دستهایت

چه زیبا بر روی تنم به جا مانده

برای همیشه

باقی خواهد ماند

و این خاطره

تا همیشه توی قلبم زنده خواهد بود


نمی دانم ای وابستگی با من چه خواهد کرد

اما می دانم که عشقم را دو چندان کردی

و احساسم را عمیق تر

روحم را به خودت گره زدی

و دلم را پیش نگاه هایت جا گذاشتم

و این آرامش با تودن را

با هیچ لحظه ای عوض نخواهم کرد


ای کاش اینقدر مهربان نبودی

ای کاش اینقدر حس دلبستگی به من نمی دادی

ای کاش اینقدر دوستت نداشتم

و حالا

تکلیف دلی که اینگونه عاشق تو شد چیست ...