وقتی تو می آیی
مانند یک سلام...
مانند یک بهار....
مانند یک عبور....
از راه می رسی و مرا تازه می کنی
با یک سبد لبخند
با دستانی پرسخاوت
و چشمانی مشتاق....
همراه تو هزار عشق از راه می رسد
همراه تو بهار
بر دشت خشک سینه من سبز می شود.
وقتی تو می آیی
پشت نگاه تو
یک آسمان ستاره پر نور می شود.
وقتی تو می آیی
در کوچه های خلوت و تاریک قلب من
مهتاب می دمد.
وقتی تو می آیی
ای آرزوی گم شده قلب کوچکم...
من نیز با تو به عشق می رسم...
و این را که من نیز حسی چون تو دارم
نمی توانم چشمانم را بر احساس عاشق بودن ببندم
چراکه عشق همچون قطره ای در قلبم برای همیشه باقی خواهد ماند
یک چیزی ذهن من رو به خودش مشغول کرده اگر کسی جوابشو میدونه به من هم بگه
وقتی توی چشمانش نگاه می کنم نا خودآگاه به او می گویم دوستت دارم وقتی این جمله را می گویم ناگاه از خودم می پرسم آیا واقعا دوستش دارم ؟؟ اگر نداشته باشم و به او بگویم ظلم بزرگی در حق او کردم .
چگونه بفهمم دوستش دارم و به خاطر چه دوستش دارم.
نمی دانم جسمش را دوست دارم یا خودش را . خودش می داند که جسمش چقدر برای من جذاب است و چقدر مرا به وجد می آورد. و چشمانش... چشمانش مرا به اعماق خود می برد به انتهای وجودش و آنگاه است که وجودش برایم جذاب می شود و تمام وجودش را از آن خود میخواهم .
زمانی که پیشم نیست دلتنگش می شوم دلتنگ حضورش کنارم و دلتنگ نگاهش ..
آیا هر کسی را دلتنگ می شوی دوستش داری؟؟؟
شاید این ممنوعیت عشق مان است که آن را جذاب کرده است. نمی دانم شاید.....
یکی به من جواب دهد جوابش را نمی دانم یا نمی دانم که می دانم یا می دانم که نمی دانم یا ...
لبخند بزن
مهربانم لبخند بزن
تو در مقابل دوربین چشمانم هستی
همیشه و همیشه
حتی زمانی که تنهایی
لبخند بزن
می خواهم بهترین خاطره را
از چهره ی دوست داشتنیت در یاد داشته باشم
می خواهم وقتی که می روی
عکسی از مهربانی هایت بردارم
در چشمانم
و در ذهنم
تو را مرور کنم
بارها و بارها ...
می بینمت ای بهترین یار
به هر کجا نگاه می کنم
به این آدمها که بی خیال از کنارم می گذرند
و نمی دانند که من به عشق ورزیدن متهم شده ام
و ممنوع است دوست داشتن عزیزترین هم نفسم !
اما تو بخند
همانند شکوفه ای در دفترم
و واژه های نانوشته ام
و باز هم تکرار داستان گرمی لبان تو و گونه های من
و دستان پرمهر تو و اندام تشنه ی من
و خواستن قلبت و خواستن قلب من .....
بخند ای بهترینم
تو در مقابل دوربین چشمانم هستی ....
شب خاطره
به کجا برده ای مرا
در این شب عشق
در این شب عطر شکلات و کادو و عروسک و شمع
در این شب پر از خاطره، در این لحظه ی پر از احساس
به کجا برده ای این دل طوفانی ام را.....
مهربانم،
بوسه هایت از جنس باران
شبنمی شد بر سرخی گونه هایم
و داغی بوسه ات را به پیشانی ام به یادگار نگه میدارم
و نوازش دستانت را به موهایم
آه
این هدیه را تا عمر دارم از خاطر نمیبرم. . .
ای رنگین کمان تماشایی ولی ممنوعم
با هر لبخندت
خورشید را
به میهمانی چشمهایم دعوت کن!
و گلهای سرخ درون سینه ات را
به لمس نگاهم بسپار
تا کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش کنم
و با بوی تنت
بهار را به لحظه های با هم بودنمان بیاورم
و هنگامی که دوستت دارم را در گوشم زمزمه میکنی
طوفان دریای احساسم را متلاطم میسازی
و آنگاه قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت
تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند . . .
باور کن.......
&
امروز بعد از یک سال دوستی با عشق ممنوعم بالاخره طعم اولین بوسه او بر روی گونه هایم را چشیدم و به راستی چه شیرین بود این اولین بوسه...
من در این مدت بارها عشقم را غرق بوسه کردم چون او را لایق این همه محبت می دانستم و امروز برای اولین بار بود که جواب بوسه هایم را با بوسه گرفتم . امروز بود که من لایق دریافت این بوسه شدم و در پوست خود نمی گنجم.
من به مانند عشقم قلم گیرایی ندارم ولی به مناسبت اولین بوسه داستان اولین بوسه را به شما تقدیم می کنم:
در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینهدوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چهکار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!
مرد پیش خودش دید که یک طوری شد و دوباره نخ را به دهان گذاشت و به زن گفت بیا دوباره نخ در دهانم گیر کرده اون را بردار....
زن هم که مزه نخ در زیر دندانهایش مانده بود جلو رفت و به دهان مرد نزدیک
شد و آرام گفت این بار نوک نخ خیلی کوتاه است باید با زبانم آن را کمی
بیرون بکشم بعد در بیارم.
همین کار راکرد و زبانش را دور تا دور لبهای مرد به چرخش درآورد تا نوک آن را پیدا کند
و در همین هنگام بود که مرد تکه نخ را بیشتر به درون دهنش کشید
و سر نخ در دهان مردک ناپدید شد
زن هم زبان را بیشتر داخل دهان مرد فرو برد تا دنبال سر نخ بگردد
این پیدا کردن سر نخ طولانی منجر به کشف بوسه های عاشقانه شد
بعد آن روززن و مرد دائم در دهان همدیگر نخ پنهان میکردند
و
کارشان هم یادشان رفته بود که پینه دوزی میکنن و همسایه ها هم وقتی جریان
را از پشت پنجره میدیدند برای امتحان و فهمیدن موضوع به خانه میرفتند تا
دنبال پیدا کردن نخ در دهن همدیگرشوند
به مرور زمان نخ دیگر مورد استفاده قرار نگرفت و همین طور خالی خالی بازی میکردند
تا این که الان به این زمان خودمان رسیده.
که گرفتن بوسه از دهان زن ها کار دشواری برای مردها شده....
لحظه ای عشق
به تو فکر می کنم
به دست نوشته های عاشقانه ات
و سطرهای نورانی ات
که به کوتاهی وزش نسیمی
از برابر دیدگانم
می گذرند
و زمزمه وار بر لبانم جاری می شوند
و آرزوی من
که ایکاش لحظه ای از این ترانه های شیرین
سهم من می شد
به تو فکر میکنم
به پروانه های شانه ات
و صدای خنده ات
که فضای شعر را آکنده از محبت می ساخت
به تو که می جوشد از درونت
قافیه های رنگین
به تو که نازک دلی
همچون رویش یک بنفشه کنار باغچه
تو فکرم را می خوانی و به من فکر میکنی
و آنگاه است که درهای بی پایان شعر به روی ما گشوده می شود.
...
امروز به اندازه تمام دلتنگی هایم شاعر می شوم
شاعر می شوم
به اندازه ای که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هایم جای دهم
و به آن ها بگویم امروز بی قرار تر از همیشه ام.
شاعر می شوم به اندازه ای که لبخند تو را روی نوشته هایم بیابم
و ببینم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند
می نویسم
بی آنکه اراده از من باشد
قلم به نوشتن در می آید و
بهانه های قلبم سپیدی دفتر را عاشق می کند
بهانه من رفتن توست.
تو مرا خیلی زود شاعر کردی...خیلی زود.
من اکنون مسافرم
مسافر جاده های شعر
کوله بارم پر است از حرف های نگفته
و متن های ننوشته
من برای نوشتن بهانه نمیخواهم
ستاره های آسمان چشمانت
بهترین انگیزه برای نوشتن است
چشمانت آشناست
و از پشت پرده ی فاصله ها
با من سخن می گویند
و قاصدک های قلبم رها می شوند
تا چه زمان باید در انتظار معشوق نشست؟
تا چه زمان باید در انتظار صدایی از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید در انتظار عطری از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید به دوردست ها خیره ماند
و
انتظار کشید؟!
ولی من درون این اتاق عشق در انتظار میمانم تا تو بیایی.
حتی اگر به پرواز درآیم منتظر میمانم
چون میدانم که با یاد تو
و
انتظار معشوق خود به پرواز درآمده ام!! ...
پس ساده و بی تکلف می گویم :
دوستت دارم ای عشق ممنوع من!