دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

در کلام نمی گنجد...

عشق یعنی سکوت حاکی از راز .........

 

نظاره ی رقص کائنات...........

 

نوعی حس دل که در کلام نمی گنجد......

 

آنچه به نام عشق در کلام جاری شود ......

 

عشق نیست......

 

زمانی که عشق  حس شد ........

 

همون نوری که بر قلب می تابه .......

 

زبان هماندم بسته می شود.......

 

تعبیر و تفسیر در آن جایی ندارد......

 

حس وحدت بی انتها ........

 

 در عشق رنج نیست ........

 

اسارت نیست .........

 

بیقراری نیست .........

 

اشک هست ........

 

اما نه اشک غم........

 

نه اشک هجران ........

 

بلکه اشک وصال ........

 

اشک وجد است ........

 

عشق در سکوت می گنجد ولی در کلام نه ......

 

چون سکوت بی انتهاست .......

 

حد و مرزی ندارد.......

 

جاری ست  همچو عشق........

 

در ظرف نمی گنجد...........

 

از دیوارها و مرزها عبور می کند .......

 

ولی کلام در ذهنها حبس می شود .........

 

نیاز به تفسیر دارد........

 

و تعابیر متفاوت می شود........

 

 معنی عشق همیشه و همه جا ........

 

یکسان است .......

 

عشق تابع زبان نیست .......

 

عشق تابع فرهنگ نیست.........

 

عشق تابع اجبار نیست.........

 

عشق تابع قانون نیست ...........

 

عشق تابع نوع و شکل جسم موجودات نیست ......

 

 عشق را در سخن نمی توان کامل دید..........

 

اما در نگاه میتوان .........

 

سخنی که زده می شود .......

 

 بیشتر در گوشها حبس می شود.......

 

و تبدیل به افکار و اطلاعات می شود.........

 

اما نگاه و تجربه از مرزها عبور کرده ..........

 

و بر مغز و درون هر چیزی  نفوذ می کند ..........

 

بوسه ابتکاریست از طبیعت ، برای زمانیکه احساس در کلام نمی گنجد . . .
 میبوسمت....
نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام
خسته نباشی
وبلاک قشنگی داری بهت تبریک میگم هم وبلاگت را و هم سال جدید را

معلم یک کودکستان ، به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنان بازی کند او به آنان گفت که فردا هر کدام ، یک کیسه ی پلاستیکی بر دارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنان بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند . فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه برخی 2 ، برخی 3 ، برخی تا 5 سیب زمینی بود، معلم به بچه ها گفت : " تا یک هفته هر جا که می روید پلاستیک های خود را ببرید." روزها به همین ترتیب گذشت ، کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی ناخوش سیب زمینیهای گندیده کردند ، به علاوه آنهایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل بار سنگین خسته شده بودند ، پس از گذشت یک هفته، سرانجام بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : " از اینکه سیب زمینی ها را یک هفته با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟" بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلم ، منظور اصلی خود را از این بازی چنین توضیح داد :" این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه ی آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود می برید . بوی کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا با خود حمل می کنید ، حالا که شما بوی بد سیب زمینی را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید
همواره دلت عاری از هرگونه بوی بدو نفرت و لبت شاد و خندان باد

مهدی حاجیانی ( آبین ) شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ب.ظ http://aabin.blogsky.com

توصیف بوسه ات خیلی زیبا بود خیلی خوشم اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد