دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

آخر قصه من . . .

آخر قصه من این نبود
آخر قصه تو شد آخر قصه من

عاقبت آنچه نخواستیم و شد
آنچه از آن فرار میکردیم و شد

باورش سخت است ولی تصمیم آخر
رفتن من بود و نظاره کردن تو

آمده بودم تو را با خود ببرم
ولی تو سکوت خود را با من همراه کردی

و تو میگویی برو
برو تا ببینم رفتنت را

و من که حتی در آخرین لحظات هم نتوانستم با تو مهربان نباشم
و نتوانستم تو را در آغوش نگیرم و نتوانستم بدون بوسه تو را ترک کنم

آمده بودم تا تسکین دلت باشم
یا تسکین دلم باشم
هیچ نشد

میدانستم نتیجه تفکراتت به چه می انجامد
بله درست است تو کار منطقی انجام دادی

من که به تنهایی میان جمع عادت دارم 

نمیدانم با این ظرف محبت چه کنم
با این عشق فرو خفته چه کنم

و با یادگاری هایی که بر قلبم حک کردی
و بر جای جای ذهنم نقش زدی

باید ساخت و باید زندگی کرد
اگر بتوانم

خوشحالم که نتوانستی عشق من را از من بگیری
و این عشق همچنان در دلم میسوزد

شعله هایش را روشن نگه خواهم داشت
تا به فرزندانم بگویم پدرتان هم طعم عشق را چشیده است

و آنقدر گوارا بود که هیچ جدایی نمی تواند آن را تلخ کند
و خوشحالم که در مکتب عاشقی درسم را به درستی پس دادم

و توانستم نشان دهم که عاشقی در خط و کلمه نمی گنجد
عاشقی باید از یکاک اعضای بدن حس شود

و خوشحالم که همیشه در یاد تو می مانم
و نمیتوانی مرا فراموش کنی
و عشق مرا

مغرورم
به خودم مغرورم
که دیگر این عشق را هیچ جای دنیا پیدا نمیکنی
و دیگر در نظر هیچ کس هر روز زیبا و زیبا تر نمیشوی
و هیچ کس هر شب و هر شب به یاد تو نمیخوابد
و هیچ کس چشمان زیبایت را به اندازه من دوست نخواهد داشت
و هیچ کس به ظرافت خدادادی تو پی نخواهد برد
جز من...

عزیز تر از جانم
آری
آخر قصه همینجاست
غیر قابل باور ولی واقعی
آخر قصه است که اشک را در چشمان یک مرد جاری میکند

اینجا آخر قصه نیست
آخر دنیاست
دنیایی که ظرف یک سال برای هم ساختیم
و آراستیم
و یک کودک سه ماهه
که به جای مادرش پدرش آن را زایمان کرد
بعد از نه ماه ساختنش در رحم عشق و احساس
و به مادرش احساس بخشید
تا با شیر احساس این بچه را سیراب کند

و اکنون این کودک سه ماهه شده است
با عبور از تلخی ها و شیرینی ها
و اکنون دارد یتیم می شود

میدانم که خواهی گفت او را رها کنیم
ولی من از تو یک خواهش دارم
آخرین خواهش
میخواهم این کودک را بزرگ کنم
این بزرگترین یادگار مادرش است

تو هم هر وقت خواستی می توانی کودکت را ملاقات کنی

خوشکل من
هزار حرف نگفته دارم
ولی طاقت نوشتن ندارم
الان است که اشک های من آبروی مرا ببرد.

و کلام آخر
حلالم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد