من دوستت دارم , اینو بفهم. تو تمام منی و تو همه چیه منی.می خوام هر روز دیوونه تر شم . من با تو زنده میشم.
خوش آمدی به خانه عشق ، سرپناه تو همینجاست تا پایان سرنوشت.
دوست داشتن،آرام،استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
من به عشق غروب ، همچو یک بی قرار به انتظار طلوعت دل خوشم و از لحظه غروب تا انتظار طلوعت با گرمی وجودت زنده ام.
عشق پاک من!
من نه تنها به تو نیاز دارم
نه تنها به عشق ورزیدن به تو نیاز دارم
که حتی به آن نیاز دارم که برای تو بنویسم و تو برایم بنویسی
فقط تو
میدانی عشق من؟
وقتی که تو را روبروی خود می بینم
و لبخند ساده ولی زیبایت روی لبهایت مینشیند
برق نگاهم با نگاه نافذت که تا اعماق جانم فرو میرود، گره میخورد
برق شادی در چشمان من چنان میدرخشد که می دانم جان تو را نیز روشن میکند
و شور عشقت که شوق میآفریند
آن گاه دیگر میبینم که من بی وجود تو و عشق تو
هیچم. خاکسترم. خاکستری که اگر عشق نباشد، باد هستیاش را با خود میبرد
پس چگونه نیازمند تو و نوشتن تو نباشم؟
اگر باران عشق تو بر جان من نبارد، چگونه کویری بی حاصل نباشم؟
اگر در دریای عشق تو شناور نباشم چگونه ماهی هستیام زنده بماند؟
اگر عشق تو نباشد چگونه خوشبختی را در این دنیای فانی احساس کنم؟
من نه تنها به عشق تو که حتی به نوشته های تو نیز نیاز دارم.
با زبان و بیان می گویم که مهر تو در جانم نشسته است
و عاشقانه به تو میاندیشم
برایت مینویسم ,مینوسم که بخوانی تا بدانی: در زندگی ام فقط تو را دارم
که بخوانی تا بدانی تنها چیزی که سرکشی ام را آرامش می بخشد فقط تویی.
حالا که فکر میکنم میبینم تو راست میگی من دوستت ندارم
من اگر دوستت داشتم اذیتت نمیکردم ...
من اگر دوستت داشتم آزارت نمیدادم ...
من اگر دوستت داشتم دلت رو نمی شکستم ...
من اگر دوستت داشتم باهات اینجوری رفتار نمیکردم ...
من اگر دوستت داشتم توی ذوقت نمیزدم ....
آره من دوستت نداشتم . . .
ولی وقتی فکر میکنم می بینم اگه دوستت ندارم پس چرا نمیتونم ناراحتیت رو ببینم...
اگه دوستت ندارم پس چرا دلتنگت میشم ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی چشماتو میبینم دلم میلرزه ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم دادند ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی تو رو در آغوش میگیرم احساس آرامش میکنم ...
اگه دوستت ندارم پس چرا تصور یک لحظه نداشتن تو منو به مرز جنون میبره ...
اگه دوستت ندارم پس چرا الان دارم گریه می کنم ...
نمی دانم واقعا نمیدانم
شاید لیاقت دوست داشتن تو رو نداشتم ....
نمی دانم......
یک چیزی ذهن من رو به خودش مشغول کرده اگر کسی جوابشو میدونه به من هم بگه
وقتی توی چشمانش نگاه می کنم نا خودآگاه به او می گویم دوستت دارم وقتی این جمله را می گویم ناگاه از خودم می پرسم آیا واقعا دوستش دارم ؟؟ اگر نداشته باشم و به او بگویم ظلم بزرگی در حق او کردم .
چگونه بفهمم دوستش دارم و به خاطر چه دوستش دارم.
نمی دانم جسمش را دوست دارم یا خودش را . خودش می داند که جسمش چقدر برای من جذاب است و چقدر مرا به وجد می آورد. و چشمانش... چشمانش مرا به اعماق خود می برد به انتهای وجودش و آنگاه است که وجودش برایم جذاب می شود و تمام وجودش را از آن خود میخواهم .
زمانی که پیشم نیست دلتنگش می شوم دلتنگ حضورش کنارم و دلتنگ نگاهش ..
آیا هر کسی را دلتنگ می شوی دوستش داری؟؟؟
شاید این ممنوعیت عشق مان است که آن را جذاب کرده است. نمی دانم شاید.....
یکی به من جواب دهد جوابش را نمی دانم یا نمی دانم که می دانم یا می دانم که نمی دانم یا ...
امروز بعد از یک سال دوستی با عشق ممنوعم بالاخره طعم اولین بوسه او بر روی گونه هایم را چشیدم و به راستی چه شیرین بود این اولین بوسه...
من در این مدت بارها عشقم را غرق بوسه کردم چون او را لایق این همه محبت می دانستم و امروز برای اولین بار بود که جواب بوسه هایم را با بوسه گرفتم . امروز بود که من لایق دریافت این بوسه شدم و در پوست خود نمی گنجم.
من به مانند عشقم قلم گیرایی ندارم ولی به مناسبت اولین بوسه داستان اولین بوسه را به شما تقدیم می کنم:
در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینهدوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چهکار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!
مرد پیش خودش دید که یک طوری شد و دوباره نخ را به دهان گذاشت و به زن گفت بیا دوباره نخ در دهانم گیر کرده اون را بردار....
زن هم که مزه نخ در زیر دندانهایش مانده بود جلو رفت و به دهان مرد نزدیک
شد و آرام گفت این بار نوک نخ خیلی کوتاه است باید با زبانم آن را کمی
بیرون بکشم بعد در بیارم.
همین کار راکرد و زبانش را دور تا دور لبهای مرد به چرخش درآورد تا نوک آن را پیدا کند
و در همین هنگام بود که مرد تکه نخ را بیشتر به درون دهنش کشید
و سر نخ در دهان مردک ناپدید شد
زن هم زبان را بیشتر داخل دهان مرد فرو برد تا دنبال سر نخ بگردد
این پیدا کردن سر نخ طولانی منجر به کشف بوسه های عاشقانه شد
بعد آن روززن و مرد دائم در دهان همدیگر نخ پنهان میکردند
و
کارشان هم یادشان رفته بود که پینه دوزی میکنن و همسایه ها هم وقتی جریان
را از پشت پنجره میدیدند برای امتحان و فهمیدن موضوع به خانه میرفتند تا
دنبال پیدا کردن نخ در دهن همدیگرشوند
به مرور زمان نخ دیگر مورد استفاده قرار نگرفت و همین طور خالی خالی بازی میکردند
تا این که الان به این زمان خودمان رسیده.
که گرفتن بوسه از دهان زن ها کار دشواری برای مردها شده....
تا چه زمان باید در انتظار معشوق نشست؟
تا چه زمان باید در انتظار صدایی از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید در انتظار عطری از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید به دوردست ها خیره ماند
و
انتظار کشید؟!
ولی من درون این اتاق عشق در انتظار میمانم تا تو بیایی.
حتی اگر به پرواز درآیم منتظر میمانم
چون میدانم که با یاد تو
و
انتظار معشوق خود به پرواز درآمده ام!! ...