من به عشق غروب ، همچو یک بی قرار به انتظار طلوعت دل خوشم و از لحظه غروب تا انتظار طلوعت با گرمی وجودت زنده ام.
عشق پاک من!
من نه تنها به تو نیاز دارم
نه تنها به عشق ورزیدن به تو نیاز دارم
که حتی به آن نیاز دارم که برای تو بنویسم و تو برایم بنویسی
فقط تو
میدانی عشق من؟
وقتی که تو را روبروی خود می بینم
و لبخند ساده ولی زیبایت روی لبهایت مینشیند
برق نگاهم با نگاه نافذت که تا اعماق جانم فرو میرود، گره میخورد
برق شادی در چشمان من چنان میدرخشد که می دانم جان تو را نیز روشن میکند
و شور عشقت که شوق میآفریند
آن گاه دیگر میبینم که من بی وجود تو و عشق تو
هیچم. خاکسترم. خاکستری که اگر عشق نباشد، باد هستیاش را با خود میبرد
پس چگونه نیازمند تو و نوشتن تو نباشم؟
اگر باران عشق تو بر جان من نبارد، چگونه کویری بی حاصل نباشم؟
اگر در دریای عشق تو شناور نباشم چگونه ماهی هستیام زنده بماند؟
اگر عشق تو نباشد چگونه خوشبختی را در این دنیای فانی احساس کنم؟
من نه تنها به عشق تو که حتی به نوشته های تو نیز نیاز دارم.
با زبان و بیان می گویم که مهر تو در جانم نشسته است
و عاشقانه به تو میاندیشم
برایت مینویسم ,مینوسم که بخوانی تا بدانی: در زندگی ام فقط تو را دارم
که بخوانی تا بدانی تنها چیزی که سرکشی ام را آرامش می بخشد فقط تویی.