یک دست دامن تو
یک دست جام باده
یک بوسه ناخودآگاه
یک بوسه بی اراده
لب بر لب نهاده
دستی شراب و دست دیگر به گردن تو
یک قونیه برقصد ، سماع با تن تو
دام است دامن تو
در تنگنای آغوش بوسیدن و نوازش
از تو نه و نه و نه
از من دوباره خواهش
زیباست گناه با تو
زیباست زیر مهتاب
لمس تو با سرانگشت
لمس تن تو در خواب
بوسه زیر مهتاب
دستی شراب و دستی ناز تو می نوازد
داغی و داغ ام از این
لبها که می گدازد
داغ است
می گدازد
از تو لبالبم من
از من لبالبی تو
امشب بمان کنارم
بد بگذران شبی تو
زیبا کـــــــــــــــــجا رَوی تو
شیرین تر از لب تو در این جهان لبی نیست
این بوسه ها عبادت
این عشق آسمانیست
این عشق آسمانیست
چه میکنی با من ای عشق ممنوع من .
میخواهی مرا دیوانه خود کنی؟!
کار از کار گذشته دیوانه ات شدم
و این حس خواستن که پایانی ندارد و دیوانه وار می تازد
و خود را در دریای وجود تو رها میکند
هر چه پیش تر می رود دیوانه تر می شود و چه شیرین است این دیوانگی
این چه حسی است که جسم و روحت را برای خود میخواهم تمام و کمال
و هر روز بیشتر به این اطمینان می رسم که تو همانی که میخواستم
و این انگیزه و تلاش مرا برای رسیدن به هدف نهایی دو چندان می کند
فقط دعا میکنم این دیوانگی تو را آزار ندهد و تو را نرجاند.
مهربانم
تو خود میدانی که گاهی افسار این عشق از دستانم رها میشود و به هرکجا دلش میخواهد می تازاند و مرا یارای توقفش نیست و چه شیرین می تازد .
نمیدانم تحمل میکنی یا همراهی ولی به تو افتخار میکنم و به خودم که همچو تویی دارم و مغرور از اینکه تو مال من هستی.
عشق ابدی من
در آرزوی آن روز که رویاهایمان به حقیقت بپیوندد و من و تو در جایی دور از همه انسان ها و در آرامش به وصال یکدیگر برسیم لحظه شماری میکنم و می دانم آن روز فرا خواهد رسید
و در آن روز من عاشقانه ترین گناه زندگیم را انجام خواهم داد و فاصله ام با تو را به صفر خواهم رساند.
و در آن روز تمام عشقم را نثار تو خواهم کرد و خاطره ای ماندگار در ذهن تاریخ عاشقان ثبت خواهم کرد .
محبوب من
شور وجودم نسبت به تو پایانی ندارد و کلام من از توصیف آن قاصر است.
شاید تنها جمله همیشه و همیشه من بتواند گوشه ای از احساس مرا بیان کند.
پس با صدای بلند در دلم فریاد می زنم:
معشوق من دوستت دارم به اندازه ابدیت . . .
عشق به شکل پرواز پرنده است
عشق خواب یک آهوی رمنده است
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشنده است
من میمرم از این آب مسموم
اما آنکه مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده است
من میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز یک پرنده است
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسمم را از عمق شب از لب به دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من بیداریم باش
عشق گذشتن از مرز وجود است
مرگ آغاز راه قصه بوده است
من راهی شدم نگو که زود است
اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده است
اما اونکه عاشقانه جون سپرده هرگزنمرده است
.
.
.
کاش ندونی که ...
وقتی می توان در کنار تو قدم زد
آن هم با تمام وجود
مگر می شود خسته شد
مگر می شود آرامش نداشت
مگر می شود جدا شد
می دانستی
وقتی کنارت قدم می زنم
با پای دل می آیم؟
آری
با پای دل این کوچه های خلوت را می پیمایم
دست در دست تو
چشمها خیره به آسمان
و دل سرشار از حس خواستن...
می خواهم ثبت کنم
می خواهم این لحظه های عزیز با تو بودن را
که یادگاریست از یک عشق ابدی
هرچند ممنوع
ثبت کنم
کاش هیچ گاه به پایان نرسد
این آرزوی شیرین
پس با من بیا
بهار آمدنت
خزان دلتنگی هایم را
به دست باد می سپارد
وقتی که می آیی
با آن لبخند همیشه و هنوز
دلم با تو بودن می خواهد
با قدم زدن
با تو خندیدن
با تو ...
هیچ کس تو نمی شود برای من
بمان با من
ای هم قدم ممنوع من
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو
بر می گردیم
به رویاهای شیرین بر می گردیم
به آن روزهای اشتیاق و شبهای انتظار
به آن دوست داشتن های طولانی
و به آن دوستت دارم گفتن های گاه و بیگاه...
کم کم زنده می شوم
با عطر باران
با عطر نفسهایت
با عطر آمدنت
در هجوم بی کسی ها تنها تو را داشتم
تنها امید به تو
تو که یاد نگاهت
در سینه ی خشک و کویری ام
غوغا می کند
اکنون به تو نزدیکم
به مرز آغوشت
به گرمای دستانت
و لمس مهربانیت
حس می کنم این صمیمیت شیرین را
دوباره برگشتی
دوباره به این من تنها برگشتی
و حالا
آرزوهایم را به یادم می آورد
و برایت می نوازم آهنگی از جنس عشق
پس با من بخوان
ای هم نفس ممنوع من
...
کنارم بخواب و به دورم بتاب
از این لب بنوش چو تشنه آب
گل آتشی تو حرارت منم من
که دیوانه بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم کن و دل را به این عاشق ترین بسپار
بخواب آرام پیش من منی که بی تو می میرم
لبت را بر لبم بگذار که جان تازه می گیریم
کنارم بخواب و ......
مهربانم
چرا در این واپسین لحظات
که مرا در تصمیم خود شریک کرده ای
آتش به جانم می افکنی؟!
مگر نمی دانی این دل کم طاقت تر از این حرف هاست
مگر نمی بینی چه بچگانه می گریم
چه کودکانه بر قهر خود پافشاری می کنم
و چه ساده لوحانه حرفهایت را باور می کنم؟!
عادت کرده ام به زودباوری
اما کدامین سخنت را باور کنم؟!
ای یار دیرین
آهنگ رفتنت را
یا نوشته های ماندنی ات ؟؟؟
اگر رفتنی در کار بود
برای آزادی روح بزرگت بود
برای گشودن بندهایی که پیکر آسمانی ات را به این زمین پیوند می زند
برای گسستن توی فرشته از من رانده شده....
اگر گفتم برو
نمی خواستم این قطرات ریز را بر گونه هایم ببینی
مگر همیشه نمی گفتی دوست نداری اشکهایم را ببینی؟!؟
نمی دانم چرا شعله های این عشق به پرواز در می آید؟!
آخر به کدامین جرم باید بلاتکلیف عشق باشم؟!
با من صادق باش
راحت باش
عاشق باش
بی غرور
بی شکایت
بی نگرانی
بگو کدامین راه ما را به روشنایی می رساند؟!
بگو با من
بگو
رفتن یا ماندن؟!؟
رفتی
این بار با پای خودت
همه ی دوست داشتن هایت را جمع کردی
از گوشه گوشه ی این قلبم
و من هنوز مبهوت چرایی این رفتن هستم
این بار باید باور کنم
باید باور کنم که رفته ای برای همیشه
اما با این بی تابی چه کنم
و این بغض های پی در پی
و قطرات بی امان؟!
آخر قصه همینجاست
آی آدمها
آخر قصه ی ما اینجاست
در همین بی واژگی و بی کلامی
در همین سکوت
در همین چهره های آرام و قلب های آشفته و روح های آکنده از حرف
چگونه باور کنم این پایان را
این کابوس را
چگونه بهانه ای بیابم این چشمهای بارانی را
و چه جوابی بدهم دل شکسته ام را... ؟
آی مردم چراغ ها را خاموش کنید
تا نبینم رفتش را
تنهاییم را
و دستان خالی ام را
یک دنیا حرف ناگفتی قلبم را می فشارد
اما افسوس که به پایان رسید
آخر قصه همین جاست...
کنارم نیستی ومن دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوســـت داشتن محضه
کنارم نیستی و بازم ، بهونه هاتو میگیری
میگی وای ، چقدر سرده ،میای دستامو میگیری
یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دم در هم بری ، دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم ، تو فکر بودن با تو
محاله پیش من نباشی و نیاد سراغم یاد تو
میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست و کم میگم دوست دارم
تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی دیوانه ای
کنارم نیستی و انگار ، همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی ، که موجش اومده اینجا
قشنگه ردپای عشق ، بیاد چتر زیر برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف...
..
..
..
..
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
گفت او ، مجنون جام شیدا چیست این؟
می نویسم نامه،بهر کیست این
گفت مشقٍ نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چو ندارم من مجال کام او
عشق بازی می کنم با نام او...
به خانه ی قلبم بیا
مگر نمی بینی از شوق دیدنت
در اسمان غزل پرسه می زنم
به دیدارم بیا
مگر فراموش کرده ای
این تن سرد و یخ زده ام
تشنه ی گرمای دستانت است
سکوتت را بشکن
بگذار اشکهایم بهانه ای باشد برای سنگینی دلم
ای مهربانترین همراز
بگذار پروانه گی کنم برای شمع وجودت
بگذار
هنگامی که نامت از خانه ی دلم می گذرد
هر چه لحظه ی بی تو بودن است غروب کند
ای آشنا ترین آشنای من
بگذار در این صفحه ی کوچک
نقش تو را حک کنم
دستانت را به سوی من بگشا
جز آغوشت به جای دیگری تعلق ندارم
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
آنقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شدهآینده این خونه رو با شمع روشن می کنم
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...
مهربانم
می دانی که مدت هاست
زیباترین جملات و عبارات را برای امروز کنارمی گذارم،
اما امشب همه واژه ها از ذهنم گریخته اند
پس همینطور بی وزن و قافیه می آیم که بگویم:
تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر…
تولدت مبارک
در این با شکوهترین روز هستی
روزی که آفریدگار قلب مهربان تو را به این من کوچک هدیه داد
برایت شمع روشن میکنم
کنار اقاقی ها
و همزمان با بهار
جشن می گیرم لمس بودنت را
و خوش آمد می گویم آمدنت را به زمین
و برایت آرزوی لحظه های عشق را دارم
بی مرز و بی پروا...
می دانم که دیگران بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند
با واژه هایی زیباتر
اما این عشقی را که من به همراه تبریکم روانه قلب سخاوتمندت می کنم
هدیه ایست ناقابل برای روز شکفتن غنچه های مهربانی دلت.
امشب شعری نخواهم نوشت
چرا که میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد
اما با ساده ترین کلمات
صمیمانه فریاد می زنم:
تولدت مبارک
با تمام وجود دوستت دارم