دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

لحظه ای عشق


لحظه ای عشق 



به تو فکر می کنم

به دست نوشته های عاشقانه ات

و سطرهای نورانی ات

که به کوتاهی وزش نسیمی

                                    از برابر دیدگانم

                                                            می گذرند

و زمزمه وار بر لبانم جاری می شوند


و آرزوی من

که ایکاش لحظه ای از این ترانه های شیرین

                                                             سهم من می شد


به تو فکر میکنم

                      به پروانه های شانه ات

و صدای خنده ات

که فضای شعر را آکنده از محبت می ساخت


به تو که می جوشد از درونت

                                         قافیه های رنگین

به تو که نازک دلی

                 همچون رویش یک بنفشه کنار باغچه


تو فکرم را می خوانی و  به من فکر میکنی


و آنگاه است که درهای بی پایان شعر به روی ما گشوده می شود.


...


شاعر می شوم


امروز به اندازه تمام دلتنگی هایم شاعر می شوم

                     شاعر می شوم

به اندازه ای که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هایم جای دهم

و به آن ها بگویم امروز بی قرار تر از همیشه ام.


شاعر می شوم به اندازه ای که لبخند تو را روی نوشته هایم بیابم

و ببینم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند


می نویسم

بی آنکه اراده از من باشد

قلم به نوشتن در می آید و

بهانه های قلبم سپیدی دفتر را عاشق می کند

 بهانه من رفتن توست.

تو مرا خیلی زود شاعر کردی...خیلی زود.


من اکنون مسافرم

مسافر جاده های شعر

کوله بارم پر است از حرف های نگفته

و متن های ننوشته

من برای نوشتن بهانه نمیخواهم

ستاره های آسمان چشمانت

بهترین انگیزه برای نوشتن است

چشمانت آشناست

و  از پشت پرده ی فاصله ها

با من سخن می گویند

و قاصدک های قلبم رها می شوند


به سویت....
 

انتظار معشوق

تا چه زمان باید در انتظار معشوق نشست؟

تا چه زمان باید در انتظار صدایی از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید در انتظار عطری از معشوق نشست؟
تا چه زمان باید به دوردست ها خیره ماند
و
انتظار کشید؟!
ولی من درون این اتاق عشق در انتظار میمانم تا تو بیایی.
حتی اگر به پرواز درآیم منتظر میمانم
چون میدانم که با یاد تو
و
انتظار معشوق خود به پرواز درآمده ام!! ...

می خوانمت


دلم حضورت را می خواهد

ای یار سفر رفته ام

دوری از من .....
به سفر رفته ای... بی من...
ای انعکاس نورانی نوشته هایم
و من ... در هیاهوی این شهر
انگار تو را گم کرده ام!

مهربانم
از من دوری
مگر قرار نبود دستهایم را تنها نگذاری
و چشمانم را منتظر؟!
پس چگونه  از خاطراتم فاصله گرفته ای
ای نزدیک ترین ستاره ی زمینی ام!

اما میدانی؟!
با این همه فاصله حس می کنم تورا
هوایت     خیالت     یادت
همه اینجاست
می بینمت   هر لحظه     کنارم
حتی دستان گرمت را لمس میکنم
با اینکه دوری از من

و اما شوق دیدار ...
و انتظار...
من منتظرم
منتظر لحظه ای
که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم
و دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
منتظر لحظه ای هستم
که در کنارت بنشینم سر روی شانه هایت بگذارم
و از شوق داشتن تو..... به خود ببالم

منتظر لحظه ای هستم
لحظه ای مقدس....منتظر لحظه ی پیوند.....که تو در اغوشم گیری
بوسه ای از سر عشق تقدیم تو کنم
وبا تمام وجود عشقم و قلبم را به تو هدیه کنم

اری من منتظرم .... منتظر لحظه ای پاک و مقدس
که به تو بگویم ای هم نفس شب های بی قراری ام
دوستت دارم و این وجود ناچیز را تقدیمت میکنم
اری

ایکاش زودتر برگردی
ای پناه خستگی هایم
و ای تکیه گاه دلتنگی های گاه و بیگاهم
ایکاش زودتر دیوارها را برداری
ای سهم من از اوج قصه
و ای آرزوی تماشایی من!!! 

دوستت دارم


ای عشق ممنوع من!
چه زیباست در کنار تو ماندن، در آغوش تو آرامیدن و در دستهای مهربان و گرم تو غرق شدن
آنروز که مهمان قلبم شدی ، خوب به یاد دارم ،
روزی که شاخه گل سرخ روی صندلی حکایت از بوسه هایی داشت که به گلبرگ هایش زده بودی به یاد گونه ی سرخ من!
روزی که پیوسته به دیدارم می آمدی، با بهانه هایی واهی، و حکایت دلتنگی های زود هنگام ولی شیرینت!
و آنروز که چشمانم با چشمان تو دیدار کرد ، دانستم ، دیر زمانیست که می شناسمت...
آنروز با خود گُفتم کسی را یافته ام که دوستم دارد، فراوان، و او را دیگر از دست نخواهم دادیادم هست آن هنگام که عاشقت شدم و دست نوشته هایم رنگ و بوی تو را گرفت با خودم پیمان بستم که تنها نگاه عاشقم را وقف چشمان مهربان تو کنم تا فردا روزی پشیمان نباشم ...
پشیمان نباشم که چرا آنگونه که لایقش بودی دوستت نداشتم ،
پشیمان نباشم نباشم که چرا آنقدر که تو دوستم داشتی دوستت نداشتم،
پشیمان نباشم که چرا عشقم را ابراز نکردم ، عمل نکردم به آنچه می گویم تا اثباتی باشد بر حرفهای عاشقانه ام ...

واینک نیز، همچنان ، بر عهد خود وفادارم
و پیمانی دوباره می بندم
که خورشید نگاهم بر هیچ افق دیگری جز وجود تو طلوع نکند
و بر هیچ کس جز تو نتابد ...

اماعشقم را در سینه پنهان
و قلبم را از هرکس مخفی خواهم کرد تا دور از چشمانت کسی آن دو را از من نگیرد،
پنهانی دوستت خواهم داشت تا کسی دستهایت، این پناهگاه گرم و عاشق را از من نگیرد،
و اگر دلتنگت شدم، شبانه برایت اشک خواهم ریخت تا وقتی در رویایم مرا در آغوش می کشی همه خواب باشند!!!!

و اینک بر بلندای قله ی مهربانی ها نام تورا فریاد می کنم ،
و این را می دانم که گذر ثانیه ها ،افزاینده ی مهر و محبتم به توست
چرا که آموخته ام : دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل!!!

می خواستم زیباترین کلام را به یاری بگیرم ،
تا صمیمانه ترین دوستی را تقدیمت کنم ، ذهنم یاری نکرد .
پنداشتم که ساده نوشتن چون ساده زیستن زیباست

پس ساده و بی تکلف می گویم :


دوستت دارم ای عشق ممنوع من!