به خانه ی قلبم بیا
مگر نمی بینی از شوق دیدنت
در اسمان غزل پرسه می زنم
به دیدارم بیا
مگر فراموش کرده ای
این تن سرد و یخ زده ام
تشنه ی گرمای دستانت است
سکوتت را بشکن
بگذار اشکهایم بهانه ای باشد برای سنگینی دلم
ای مهربانترین همراز
بگذار پروانه گی کنم برای شمع وجودت
بگذار
هنگامی که نامت از خانه ی دلم می گذرد
هر چه لحظه ی بی تو بودن است غروب کند
ای آشنا ترین آشنای من
بگذار در این صفحه ی کوچک
نقش تو را حک کنم
دستانت را به سوی من بگشا
جز آغوشت به جای دیگری تعلق ندارم