چه میکنی با من ای عشق ممنوع من .
میخواهی مرا دیوانه خود کنی؟!
کار از کار گذشته دیوانه ات شدم
و این حس خواستن که پایانی ندارد و دیوانه وار می تازد
و خود را در دریای وجود تو رها میکند
هر چه پیش تر می رود دیوانه تر می شود و چه شیرین است این دیوانگی
این چه حسی است که جسم و روحت را برای خود میخواهم تمام و کمال
و هر روز بیشتر به این اطمینان می رسم که تو همانی که میخواستم
و این انگیزه و تلاش مرا برای رسیدن به هدف نهایی دو چندان می کند
فقط دعا میکنم این دیوانگی تو را آزار ندهد و تو را نرجاند.
مهربانم
تو خود میدانی که گاهی افسار این عشق از دستانم رها میشود و به هرکجا دلش میخواهد می تازاند و مرا یارای توقفش نیست و چه شیرین می تازد .
نمیدانم تحمل میکنی یا همراهی ولی به تو افتخار میکنم و به خودم که همچو تویی دارم و مغرور از اینکه تو مال من هستی.
عشق ابدی من
در آرزوی آن روز که رویاهایمان به حقیقت بپیوندد و من و تو در جایی دور از همه انسان ها و در آرامش به وصال یکدیگر برسیم لحظه شماری میکنم و می دانم آن روز فرا خواهد رسید
و در آن روز من عاشقانه ترین گناه زندگیم را انجام خواهم داد و فاصله ام با تو را به صفر خواهم رساند.
و در آن روز تمام عشقم را نثار تو خواهم کرد و خاطره ای ماندگار در ذهن تاریخ عاشقان ثبت خواهم کرد .
محبوب من
شور وجودم نسبت به تو پایانی ندارد و کلام من از توصیف آن قاصر است.
شاید تنها جمله همیشه و همیشه من بتواند گوشه ای از احساس مرا بیان کند.
پس با صدای بلند در دلم فریاد می زنم:
معشوق من دوستت دارم به اندازه ابدیت . . .