این انصاف نیست..
بی عدالتی است..
آخر چرا؟
چرا من باید با داشتن تو اینقدر خوشبخت بشوم
و احساس شادی بی نهایت کنم
و تو...
از وقتی به زندگی من پا گذاشتی همه چیز عوض شده
سیاهی ها رفته و جایشان را رنگ های زیبا گرفته است
امید برگشته و از همه زندگی من می تراود.
تو آمدی و زندگی من زیبا شد.
و هر روز زیباتر از دیروز
دیگر هیچ چیز تکراری نیست
هر چه هم میگذرد باز هم تکراری نمی شود
عشقت..
دوست داشتنت
داشتنت..
هیچ وقت تکراری نشد
و اما تو
تو چی؟
آیا به اندازه من احساس خوشبختی می کنی؟
آیا من توانستم تغییری در زندگیت ایجاد کنم؟
آیا برای تو تکراری شده ام؟
عشقمان چی؟
آیا در حال کمرنگ شدن است؟
نمی دانم..
من چیزی ندارم برای تو
جز عشق بی نهایتم
جز وفاداری به عشقمان
جز دل عاشق
آیا این کفایت میکند؟
نمی دانم...
خیلی حرف است که تو هر شب در گلویت خاری کشنده احساس کنی
برای کسی که بدانی حتی یک بار در عمرش به خاطر تو بغض هم نکرده…