دستانم را بگیر
مرا ببر تا انتهای با تو بودن
ریسمانی به پایم ببند
از عشق بی پایانت
و در چمنزار خاطره ها
با من هم قدم شو
نجوای رودخانه را بشنو
تو را به آغوش من دعوت می کند
دستانم را بگیر
مرا ببر به آن وسعت بی انتها
روی زیرانداز حصیری بنشانم
و قصه هزار و بک شب برایم بگو
بیا از رودخانه خروشان بگذریم
و آنسوی ساحل سنگی و درخشان
گذر قطره های طلایی رود را نظاره گر باشیم
و در خنکای آب
اندکی بیاساییم
ببین
انگار بالای رودخانه
مشتی طلا روی آب پاشیده اند
کافیست دست دراز کنی
و آنقدر بنوشی
تا سیراب شوی از گوارای آب
حصارها را بشکن
مرا آزاد کن
مرا ببر آنسوی شقایق های رنگی
عاشقی را یادم بده
و بگو که با خوشبختی یک قدم فاصله داریم
کلبه ای برایم بساز
در جنگل زیبای زندگی
که پنجره هایش
به روی چشمان مهربان تو باز شود
و بی هراس از خارهای روزگار
رقص قاصدک ها را
در قهقهه های باد
لبخند بزنیم
بگذار طلوع خورشید را با تو نظاره گر باشم
و خواب را با تو تجربه کنم
بگذار خوب تماشایت کنم
مرا ببر
مرا به جایی ببر
که من و تو ، ما باشیم
سلام
من اولین باره اومدم تو وبتون و بیشتر خاطره هاتونو خوندم
خیلی برام جالب بود شدت علاقه ای که بهم داشتین
ستودنی ست
اما یه سئوال دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا شما عشق ممنوعه هستید ؟
چون شما ازدواج کردین ؟ خیلی برام جالبه . خواهش میکنم بگید میخوام بدونم ...
آخه منم یه عشق ممنوعه دارم . با همین توصیفی که کردم ......
اما نمی دونم چی شد که تو این سن و با داشتن شو عاشق شدم
اگه مثل منی . با من حرف بزن .........
سلام
عشق ما یه زمانی ممنوع بود ولی نه از نوع ممنوعیت شما...
الان دیگه ممنوع نیست و ما مال هم هستیم...