سلام
سلام ای هم نفس لحظه های من
سلام ای خاطره ی روزهای شاد من
سلام ای رویای دیرینه ی من
سلام...
چندیست می خواهم با تو سخن بگویم
ولی کلمات یاریم نمی کنند
چندیست می خواهم با تو درد دل کنم
ولی لبهایم باز نمی شوند
و سکوت گریبانم را می گیرد
چندیست می خواهم رازی به تو بگویم
کاش از نگاهم می فهمیدی
کاش راز دلم را از نگاهم می فهمیدی
برایت می نویسم رازم را...
می نویسم که دلم گرفتار شده
دلم بی تاب و بی قرار
بیزار از قراردادهای دنیای بیرون
و دلبسته ی دنیای سرخوش و رنگی
برایت می نویسم اسارت دلم را
دل ساده و عاشقم را
دل کوچک و دیوانه ام را
گرفتار درد پنهان بودن شده ام
لبریز عشق بودن
و در خلوت سرازیر شدن
رازم را فقط به تو می گویم
ولی نگرانم نباش
تو آسوده باش
آسوده باش که دلم را خواب کرده ام
آسوده باش که دلم را همچون کودکی بازیگوش
خسته از شیطنت ها و بازی های امروز
و با وعده ی فرداهای شاد
و دوباره اسباب بازی های رنگی
با نوازش دستان خودم
و لالایی های بهاری
که گونه را اندکی تر می کند
خوابانده ام
آسوده باش هم قصه ی من
هزار و یک شب من هنوز ادامه دارد
و می توانم دلم را خواب کنم
ای خاطره ی زیبای لحظه های عاشقی
من و دل هر دو خوبیم
نامه ام را باور کن...