سال ها قبل
آن زمان که دخترکی بودم
کم سال و بازیگوش
غرق در رویا و خیال پردازی
پرشور و عاشق
آن زمان که کنار دفتر خاطراتم
شمع روشن می کردم
تا سایه ات را روی دیوار ببینم
و با سر انگشتانم
کنار خیالت تصویر قلب بکشم
آن زمان که کودکانه فال می گرفتم
تا نامت را بدانم
یا تعداد دوست داشتنت را
فالی که شاید به من بگوید
رنگ چشمانت را
زمان آمدنت را
آن زمان که چشم به راهت بودم
بی آنکه بشناسمت
بی آنکه بدانم وجود داری
بی آنکه بدانم چقدر با من فاصله داری
بی آنکه بدانم روزی به من خواهی رسید
بی آنکه بدانم روزی مرا خواهی یافت
آن زمانها منتظرت بودم
تمام احساسم تو را می خواند
تمام خیالم تو را به تصویر می کشید
و تمام جسمم تو را می خواست
تو را به همین مهربانی
گرمی
عاشقی
آن زمان ها با تو سخن می گفتم
از غصه هایم
شادی هایم
خواسته هایم
مثل همین حالا
که فقط با تو سخن می گویم
چقدر شبیه رویاهایم هستی
وقتی حتی نامت را نمی دانستم
و پنهان از چشم دیگران عاشقت بودم
وقتی تو را نیمه ی گم شده ی خودم می دانستم
آن زمان که تو را در خواب هایم می دیدم
که با دستانی گرم می آمدی
و آغوشی باز
چقدر اندازه ی آغوشت بودم
مثل همین حالا
که همیشه در آغوشت جا می شوم
چقدر شبیه نوشته هایم هستی
شبیه مرد رویاهایم هستی
همانقدر آرام، دلنشین، با وقار
به همان مهربانی، به همان عاشقی، به همان زیبایی
آمدنت را
دیدنت را
شناختنت را
پیشگویی کرده بودم
شاید باور نکنی
خوشا بحالت به اونچه که دنبالش بودی رسیدی.