چشمانم به آسمان است
و منتظر
چرا این ساعت ها نمی گذزد ؟
پس کی ساعت 9:30 دقیقه سر می رسد
تا من به آسمان خیره شوم و قاصد خوش خبر سوار بر بال نسیم از یار من خبری برایم آورد.
بوسه ای نوازشی خاطره ای ...
چقدر دلم برای آن چشمان زیبا تنگ شده است .
به آسمان نگاه می کنم تا شاید در نور ستاره ای برق چشمان تو را ببینم
و سیاهی آسمان شب مرا به یاد سیاهی چشمانت بیندازد.
اینجا همه چیز خوب است
از در و دیوار آرامش می ریزد
همه دل ها آرام است
دل من هم آرام است
ولی انگار یک چیزی کم دارد .
یک چیزی را جا گذاشته است.
گاهی وقت ها برای خود خلوت می کنم و مشغول راز و نیاز می شوم.
به ناگاه به یادت می افتم
و طبق معمول چشمانت
و نگاهت
و آن زمان است که لبخند بر لبانم نقش می بندد
و دعا می کنم ...
و در آخر سفارش همیشگی
یادت نرود...