دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

کاش زمان های با تو بودن تمام نشود


چقدر زود میگذرد

زمان های با تو بودن

دوست شان دارم

لحظه لحظه اش را

چشم در چشم

شانه به شانه

دست در دست

وقلب هایی که به دست هم دادیم

و عشق و عشق


وقتی با تو ام دیگر هیچ نمیخواهم

به جز یک چیز

توقف زمان

دلم میخواهد با تو بودن بی انتها باشد


همسفر من

میدانی لحظه جدا شدن از خدا چه میخواهم؟!

خدایا کی دیدار دوباره فرا می رسد؟

کی دوباره در تار و پودت فرو می روم؟

و چه شیرین است این انتظار تلخ.


بهار من

این روزها به این فکر می کنم

نمی توانم به هیچ قیمتی تو را از دست بدهم

حتی به قیمت خواسته هایم

پس با من بمان و شاهزاده رویا های من باش

من هم عاشقت خواهم ماند

ای ماندگارترین من



اگر دوستم نمی د اشتی

 
 
اگر این گونه عاشق نبودی 
اگر در اولین نگاه 
دل به من نمی بستی 
 
اگر صبوری نمی کردی 
اگر شعرهایم را نمی خواندی 
اگر دوستم نمی داشتی 
 
 اگر در این شبهای تاریک
 بر من تنهاتر از تنهایی چشمک نمی زدی 
و روشنایی چشمانت صورتم را مهتابی نمی کرد  
 
اگر آغوش مهربانت را  
به روی من نمی گشادی 
و نوازش دستان گرمت را 
از من دریغ می کردی 
 
 اگر در اولین حرف هایم 
قدم هایم 
رفتارهایم 
باورم نمی کردی
اگر نمی ماندی و می رفتی
من دیگر این که هستم نبودم

بیا در آغوش امن من


عشق من

نزدیک تر بیا

بیا در آغوشم

بیا تا از هر نگاه و گزندی محفوظ باشی


نترس

من همیشه با تو ام

هیچ جا نمی روم

هیچ جا نمی توانم بروم

مگر میتوانم از قلبم که تو در آن لانه کرده ای فاصله بگیرم

مگر می شود یاد تو که سراسر ذهنم را فراگرفته از من جدا شود


آرزو کن

همیشه رویاها رویا نمی مانند

روزی خواهد رسید که تورا در مکانی امن

از آن خود خواهم کرد

و تو را در آغوش امن خود جای خواهم داد.

برای همیشه

تا دیگر نهراسی

و هیچ نگاهی نتواند دل تو را از من بگیرد

آن روز فرا خواهد رسید

به زودی...



به بی تو بودن عادت ندارم

 

همه ی شهر چشم شده است 

    و سایه به سایه ما را تعقیب میکند 

                 دستهایم را محکم تر بگیر 

از جدایی می ترسم  

 

همه این آدم ها 

که لحظه به لحظه حواسشان به تماشای ماست 

  به قلب ما 

     با هم بودنمان   

          همه ی آنها برایمان کمین کرده اند 

از آنها می ترسم

 

هنگام خداحافظی 

    هنگام بوسه ی روی پیشانی  

        و هنگام آخرین نگاه  

یادت باشد قلبم  را در جای امنی پنهان کنی 

             تا رهگذری هوس دزدیدنش را نکند 

قلبم کنار تو نباشد می ترسم 

 

وقتی می روی 

     قدمهای آخر را برمی داری 

            فکرت را به من بسپار 

                لحظه هایم را با خاطرات تو می سازم 

از دوری تو می ترسم

 

من به بی تو بودن عادت ندارم 

           بیا برویم جایی پنهان شویم 

شاید پشت رویاهایمان

          یا بر بلندای خاطراتمان  

شاید هم در گوشه ای از آسمان 

           در کنار ستاره ای چشمک زن 

                     که برق نگاهش صورت تو را روشن کند 

و زیباترین آرزویم را 

    وقتی کنارم نفس میکشی 

        در دستهایت جستجو کنم

 

مرا ببر 

مرا به جایی ببر که دست کسی به ما نرسد   

     جایی که کسی صدایمان را نشنود

         جایی که دستها برای تو کمین نکنند 

               جایی که پیوند قلبهایمان را از هم نگسلند 

جایی که تو را از من نگیرند  

من به بی تو بودن عادت ندارم

قصه ما, قصه عاشقانه ها

  

 

قصه ی ما قصه ی یکرنگی است  

    قصه ی هم زبانی است 

             قصه ی خواستن است 

قصه ی بی قراری 

      قصه ی مهربانی 

          قصه ی عاشقی است 

 

من خوشبختم از عشق تو

و بی تابم و مجنون از بوسه هایت  

و مغرور از تصاحب قلب دریایی ات   

 

من به دنیا آمده ام تا عاشقت باشم 

عاشق شعله ی بی وقفه ی عشقت 

      عاشق امپراتوری محبتت

            عاشق دنیای رنگارنگ و زیبایت 

                و عاشق آغوش بی تردید و خواستنی ات

     

 

کنارت چقدر آرومم 

       و تن سردم 

          در دستان آتشین تو 

             گرم می شود 

و پلکهای من 

    که کم کم بسته می شود  

          تا آرامش دیگر بار تجربه کند

 

و چشمان من 

    که از تو تصویر می گیرد 

       در ذهنم ثبت می شود 

         و رویای همه روزهایم می شود 

 

تا آخرش با تو خواهم ماند

       تا همانجا که تو می خواهی 

               و مرا خواهی برد  

            با تو که نمی توان بی تو ماند 

 

با تو خواهم بود 

     با تو برایم قصه می سازی

                 از این عاشقانه با هم بودن 

و من هیچگاه فراموش نخواهم کرد  

این قصه ی عاشقانه را....   

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

نگار من

زلف زیبا بر باد نده

جان مرا بر باد نده

مگر نمیدانی آن زلف زیبا مرا دیوانه می کند

نگذار نسیم در لابه لای زلفان تو بوزد

نگذار باد با زلف پریشانت صورت مرا نوازش دهد

و مرا با خود به رویا ببرد


زیبای من

آن لحظه هایی که با توام

و تو را و احساس تو را در کنارم می بینم

دیگر هیچ نمیخواهم به جز امتداد آرامش با تو بودن

و آن لحظه که دلتنگی های تو را می بینم و برق شادی را در چشمانت

دلم میخواهد زمان همانجا متوقف شود تا ابد


ابدیت من

سرانجام در یک شب

که مهتاب در آسمان چشم انتظار ماست

و همه عالم را به خواب ناز فرا می خواند

به سیم آخر می زنم

و خود را در دریای زلف های زیبایت غرق میکنم

و در همان شب خودم و خودت را به آرزویمان می رسانم




یارم میایه!

شده آشوب دلم گویی نگارم از سفر آمد

نوازید شهر آشوبی  که یارم از سفر آمد

 

بزد آتش به دلخانه بکرد می را به پیمانه

زنم من جام جانانه، قرارم از سفر آمد

 

شدم فرهاد بشد شیرین شدم تیشه بشد سنگین

خوشا اکنون که آن مشکین وفارم از سفر آمد

 

به هر دم باده بُد دستم که شد باده همه هستم

خبردار تا بشد شَستم،بهارم از سفر آمد

 

 

بخوان مطرب ز شادی ها،بخوان از عشق بازی ها

بخوان مجنون ز لیلی ها،شرارم از سفر آمد

 

سپهرا بسته کن لب را،ببند آن چند لب و کب را

ممیران وقت امشب را،نگارم از سفر آمد

 

بیا که دلم برای دیدنت تنگ است

بیا که دیگر قرارم نمانده است...



حکایت

 

 

روزهایم بی لبخند تو گذشت 

شبها بی شب بخیر گفتنت خوابم برد 

شنبه ام بی دیدارت سپری شد 

 

اینجا کسی بوی تو را نمی دهد 

اینجا کسی لبخندش به مهربانی تو نیست 

اینجا دستی به گرمی دستان تو نیست 

اینجا من تو را کم دارم 

 

دلم می خواهد بازگردم 

به همان آغوش و گرم و صمیمی 

و به همان دوستت دارم های بی یهانه 

 

دلم برای با تو بودن تنگ است 

برای صدایت 

برای نگاهت 

و برای قلبت  

همانی که از آن من است 

همیشه و همیشه 

 

راستی !!!  

گفته بودم دیدار نزدیک است ؟!؟ 

هیچ می دانی به پایان این سفر نزدیک می شوم 

و هر لحظه به حضور تو نزدیک تر..... 

 

منتظرم باش 

به زودی زود.... 

شنبه های بی تو

امروز شنبه

همه چیز به یاد تو شروع شد

وقتی از خواب بیدار شدم

وقتی عطری که تو برایم خریدی را زدم

وقتی از خانه بیرون آمدم و کسی نبود که صبح را به او خوشامد بگویم

وقتی کرایه تاکسی را حساب می کردم و به جای کیفم جاکلیدی که تو برایم خریدی توی دستم آمد

وقتی به سر کار آمدم و در لیوانی که به من داده بودی چای خوردم

وقتی به کمدم نگاه کردم و یادگاری های تو را در آن دیدم

وقتی کامپیوترم را روشن کردم و کسی نبود که اولین لبخند صبحگاهی ام را تقدیمش کنم

تازه اول صبح است و این همه خاطره

الان می فهمم که من و تو چگونه در هم تنیده شدیم

و چگونه زندگی مان به هم وابسته شده است

تازه اول صبح است و تا شب هزارن چیز است که مرا به یاد تو می اندازد.


راستی گلدانت را هم یادم نرفته

که در جلوی من قد کشیده است

و یادآور عشقی است که بین ما به وجود آمد و رشد کرد


هنوز وقت ناهار مانده است و بی تو بودن 

یادش به خیر آن نگاه های مخفیانه و پیام های عاشقانه


و سخت ترین لحظه ساعت 4 است که همیشه وقت رفتن بود

و وقت رسیدن

و امروز وقت رفتن می رسد و من باید تنها و بی تو بروم و به یاد تو


راستی جایت اینجا چقدر خالی است

بهتر بگویم تو که نیستی اینجا خالی است


دلم نگاهت را میخواهد

دلم دستان ظریفت را می خواهد

دلم بوسه می خواهد

دلم تو را میخواهد...


انسان یا عروسک

 

 

از شکستن این دل کوچک من نگران مباش 

خیلی وقت است که دیگر بزرگ شده ام 

 

یادم می آید در جایی خوانده بودم: 

می خواهم عروسک وار زندگی کنم

تا اگر سرم به سنگ خورد نشکشند

تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم

تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم

اما نه …...

چه خوب است که همین انسان خاکی باشم

اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکشند و مشکلات مرا از پای درنیاورد 

 

و اکنون من نیز

این دل شکسته ام را با محبت بی دریغت ترمیم می کنم 

و همچون عروسکی به آغوش مهربانت پناه می آورم 

و بدان که دلتنگی در کوچه های ذهن من نیز پرسه می زند 

و آرام آرام تو را زمزمه می کنم.... 

 دوستت دارم ای همبسته ی جدای من !

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

حالا که از من دور شدی کم کم داره یه چیزایی دستگیرم میشه

دارم حس جدیدی رو تجربه می کنم

حس دلتنگی کشنده

حس خالی بودن از نفس

حس نداشتن مهم ترین دلیل زندگی


وقتی با ناراحتی از من جدا شدی

فکر می کردم حالا دوری تو رو راحت تر تحمل می کنم

ولی خیلی نگذشت که فهمیدم که اشتباه کردم

درست زمانی که داشتی از من دور می شدی

دلتنگی سراسر وجودم را گرفت .

و اکنون تنها دلخوشی من شده انتظار خبری از تو


نمی دانم اسمش چیست؟

دلتنگی

عاشقی

جنون...

هر چه هست شیرین است .


دیگر موسیقی هم مرا آرام نمی کند

همه صدا ها تمام می شود ولی باز صدای دلم بلند است که بهانه می گیرد

بهانه تو را

هی غر میزند

هی داد می زند

پس کی از سفر بر می گردد؟!


کجایی عشق من ؟!؟!

نمی دانم چرا اینقدر زود دلم برایت تنگ می شود.

تو که از جان هم به من نزدیک تری.

تو که در نفس هایم نفس می کشی

و از چشم من دنیا را نگاه می کنی...


نه غرش موجی و نه بیقراری قایقی

بر روی آب برای رسیدن به ساحل.
که تو خود ساحلی هستی بی پایان

دورادور این بیکرانه تلاطم های گاه و بیگاه.


و زورق سرگردانی ام را، از اسارت جوش و خروش های سر به هوا نجات دادی.

نمی شود درک کرد.
نمی شود فهمید ، راز این دلتنگی را
این روزها اگر بغضی ترک می خورد.

اگر غمی جدید زائیده می شود.
اگر آهی از تارهای داغدیده ی سازم بر می خیزد.
بدان همه برای توست.


برای تویی که نمی دانم روزی خواهد رسید که چشمانت از آن من شوند.
و من چشم انتظار آن لحظه، هر گاه به آسمان نگاه میکنم، صدایت می زنم.
نه با نوای زبان که با نوای دل.

چرا که تو درون منی و دیگر نیازی به آوا و کلام نیست.


نمی دانم کجایی

هر کجا هستی هر چقدر دور

فریاد می زنم

فریاد بی صدا

عشق ممنوع من عاشقانه عاشقت هستم...




معجون و آب طالبی

 

 

کسی میدونه آدم وقتی با کسی که دوستش داره  

و داره یه خوراکی خوشمزه می خوره 

چون یارش رو دوست داره خوراکی خوشمزه اس 

یا چون خوراکی شیرینه همراهش رو خیلی دوست داره؟!؟!!؟ 

 

چقدر با تو بودن خوبه  

           چقدر خوشمزه اس 

                           چقدر شیرینه

حتی اگه کم باشه 

        چند قدم 

               همین نزدیکیا 

 

 

چه لحظه های شیرینی هستن 

      این خاطرات با تو بودن  

                دست در دست تو داشتن 

                             نرمی لبهات  

                         و آهسته آهسته

                                   گرمی بوسه هات   

چشم در چشم هم 

         و  سرشار از مهربانی 

                    و سیراب از دوست داشتن ...  

 

می دونستی این لحظات 

           خوب و شیرین و نرم و  پر مهر می گذره 

 

و وقتی مجبور میشم ازت دل بکنم 

        تو تمام عشقت رو در نگاه مهربونت خلاصه می کنی 

                و آروم آروم در گوشم می گی که دوستم داری 

 اندازه ی دنیا 

         و من  

         همین رو تا دیدار بعدی توی قلب کوچکم نگه می دارم 

تا دوباره به شیرینی لحظه های با تو بودن برسم 

    هر چند کوتاه 

             هر چند همین نزدیکی 

                       ولی شیرین و خوشمزه !!!

قلبم را به تو باخته ام

 

باز از تو می نویسم  

باز هم قطره ای از دریای وجودم را  

در قالب کلمات

بر روی صفحه می آورم 

 

همیشه حرفهایم را 

با زبان نگاه برایت می گفتم 

اما امشب می خواهم با زبان قلمم برایت سخن ساز کنم 

امشب می خواهم برای بار دیگر به تو ثابت کنم 

هر لحظه از زندگیم 

تو را فریاد می زند 

 

امشب با زبان اشک هایم 

این دانه های شفاف 

که از اعماق وجودم جاری می شوند 

با تو سخن می گویم 

 

هیچ می دانستی 

صفحات این دفتر دوستیمان  

هر روز با رنگ تازه ای از عشق ورق می خورد 

و من مانده ام که چگونه می توانم  

بار این عشق بزرگ را به مقصد برسانم 

 دوست دارم در کنار هم بهترین لحظه ها را تجربه کنیم 

 دوست دارم طراوت عشق در چشمانمان موج بزند 

  دوست دارم دستهایمان مملو از عشق و موسیقی باشد 

  

دوست دارم شبها بی حضور تو خاطراتمان را مرور کنم 

و چشمانی را به یاد بیاورم 

که مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند  

و من بی قرار برای استشمام عطر تو 

تشنه ی آغوشت می شوم   

 

و لب های گرمت 

که بوسه می زند  

سرخی گونه هایم 

و نرمی لبانم را

کاش می شد لحظه ای آرام 

در کنار تو 

عشق را در آغوش کشید 

 

کاش می شد  

با تو به همه چیز برسیم

 

و من فریاد خواهم زد :

                                   قلبم را به تو باخته ام 

                             اما از صمیم قلب دوستت دارم

  

نزدیک تر نیا!!

هر چه به تو نزدیک می شوم دیوانه ترم می کنی

عاشق ترم می کنی

این روز ها جاذبه ات دو چندان شده است

می دانم چرا


این رو ز را فراموش نمی کنم

روزی که همه چیز برابر بود پنجاه پنجاه !

بوسه ها نوازش ها حتی آغوش گرم و آرامش

خودت می دانی که مدت هاست منتظر این روز هستم

وای که این جریان صمیمیت دارد مرا با خود می برد.

صمیمیت همراه با آرامش محض و خالص.


این شاهکاری است که خودم کشف کردم

خودم زنده کردم و پرورش دادم

و به آن افتخار می کنم


وقتی سر روی شانه هایم می گذاری

دوست دارم بلند بلند آواز بخوانم

"منو حالا نوازش کن همین حالا... "

و باز ترانه ها به پایان می رسد

و من همچنان با صدای بلند تو را فریاد می زنم

این فریاد بی صدا را فقط تو خواهی شنید

حتی اگر از همین جا از این دور دورا فریاد بزنم

چشمانت را ببند

می شنوی صدایم را که می گوید :

عشق من آیا برای همیشه مال من می شوی؟؟