همه ی شهر چشم شده است
و سایه به سایه ما را تعقیب میکند
دستهایم را محکم تر بگیر
از جدایی می ترسم
همه این آدم ها
که لحظه به لحظه حواسشان به تماشای ماست
به قلب ما
با هم بودنمان
همه ی آنها برایمان کمین کرده اند
از آنها می ترسم
هنگام خداحافظی
هنگام بوسه ی روی پیشانی
و هنگام آخرین نگاه
یادت باشد قلبم را در جای امنی پنهان کنی
تا رهگذری هوس دزدیدنش را نکند
قلبم کنار تو نباشد می ترسم
وقتی می روی
قدمهای آخر را برمی داری
فکرت را به من بسپار
لحظه هایم را با خاطرات تو می سازم
از دوری تو می ترسم
من به بی تو بودن عادت ندارم
بیا برویم جایی پنهان شویم
شاید پشت رویاهایمان
یا بر بلندای خاطراتمان
شاید هم در گوشه ای از آسمان
در کنار ستاره ای چشمک زن
که برق نگاهش صورت تو را روشن کند
و زیباترین آرزویم را
وقتی کنارم نفس میکشی
در دستهایت جستجو کنم
مرا ببر
مرا به جایی ببر که دست کسی به ما نرسد
جایی که کسی صدایمان را نشنود
جایی که دستها برای تو کمین نکنند
جایی که پیوند قلبهایمان را از هم نگسلند
جایی که تو را از من نگیرند
من به بی تو بودن عادت ندارم