امروز نوشته های قدیم مان را مرور می کردم...
چه زیبا مرا بهار زندگی ات نامیدی
چه مشتاق مرا هیجان انگیز خواندی
و چه عاشق مرا همراه همیشگی ات دانستی
چه تکرار خواستنی و جذابی است
مرور کلماتی که در وصف من میگویی
چه خودخواه می شوم وقتی میدانم عاشقی
و چه عاشق می شوم وقتی می دانم مرا می خواهی
گفته بودی خانه رویاهایت را دوست داری
گفته بودی نه سیر شدی نه عادت کردی
بلکه عاشق تر شدی
خوب است بدانی من نیز با تو به آرامش رسیدم
دخترک ترسان و گریزان از زندگی
در کنار تو معنای بودن و خواستن را فهمید
قلب شکسته اش التیام یافت
و در خانه ی رویاهای تو آرام گرفت...
از باران گفتی و قدم زدنهای طولانی با من
از زمستانهای سرد ولی داغ
از طعم شیرین برفبازی من و نگاه تو
از مهربانی تو و شیطنت های کودکانه من
چقدر تو با بقیه فرق داری...
عکسهایمان را زینتبخش نوشتهها کردیم
و نوشتههایمان را رنگ حضور پاشیدیم
و افتخار کردیم به بزرگترین دارایی زندگیمان:
"داشتن همدیگر"...
تو از زیبایی من می گویی و من از نگاه زیبای تو
تو از چشمان من میگویی و من از طوفان دستهای تو
تو از خوشبختی ات می گویی و من از مهربانی بی اندازه تو
تو از راز این عشق می گویی و من از عشق بی نهایت تو
...
و تو از دلتنگی من می گویی و من از دلتنگی تو
...
و این نقطه ی اشتراک من و تو ست
با هم شادیم و بی هم دلتنگ
کاش به پایان نرسد با هم بودنهای طولانی