دلم پر از تنهاییست
پر از دلتنگی
و پر از خواستن حضورش....
با خود آرام زمزمه می کنم
... دلم تنگ است...
... دلم تنگ است...
... دلم تنگ است...
اما از خود می پرسم:دل تنگی برای چیست؟
در پاسخ به خود می گویم:
شاید دلم برای تابش دل انگیز آفتاب تنگ است
و شاید هم برای اندکی لبخند …
اما می دانم که دلم برای یار دیرینه ام تنگ است
برای این یگانه عشق ممنوعم !!!!
برای قطره ای از محبتش و شاید هم ذره ای از دوست داشتنش تنگ است
اری دلم برای صدایش تنگ است
همان صدای گرمی که با لبخند به من گفت: فکر کنم این بار آخر باشد
و بی قراری ام از همان وقت آغاز شد
او رفته است
به سفری طولانی و بی من.....
دلتنگ گریه کردن هستم
به یاد می آرم زمانی راکه در حضورش اشک می ریختم
و دستان مهربانش گونه های خیسم را نوازش می نمود
و اشک
شاید بهانه ای بود برای لمس مهربانی اش....
و تنها یادگارش
همان لبخندی بود که وقتی برای آخرین بار صدایش کردم به من هدیه کرد
و حال
به یاد آن خاطرات شیرین
می خندم
و خنده ام چه غم آلود است…
کاش زودتر سفر تمام شود
ای ممنوع ترین دلتنگی
این دل کوچک بی طاقت تر از این حرفهاست.......
آمدنش را
با فانوس دعا و بوسه و سنگ فرش مرمری از عشق به انتظار
می نشینم
از حالا تا بیاید من شاعری می کنم و پاییز نقاشی...
عصای خاطره را به دست می گیرم وبا پرستویی مهاجر سفر می کنم،در این اندیشه ام که دلتنگیم را به پرستو بسپارم تا به دیار دیگری ببرد ؟؟
نه فقط با پرستو به پرواز در می آیم وعصای خاطره بر بال وپر خیالم سنگینی می کند،پرستو نگاهم می کند ومن با ولع نگاهش را می بلعم،پروازش اوج می گیرد ومن با کوه خاطراتم عقب می مانم!
کبوتر دلتنگی بر سینه ام می کوبد ....بیدار می شوم!
باز عصایم را به دست می گیرم تا سفر کنم اما افسوس کوله بار دلتنگی امانم نمی دهد وگریستن تنها همراهی است که دردهایم را درک می کند!!!
امروز غریبانه دلتنگم .......
دلتنگ همدلی ،دلتنگ روشنایی وصفای تو ودلتنگ آفتابی که بی مضایقه بر من می تابانی!
کاش میان دو گلبرگ مریم سپیدی مطلق ببینیم!
عشق زیبای من دوستت دارم به پهنای آسمان و به تعداد ستاره ها!!
من دوستت دارم , اینو بفهم. تو تمام منی و تو همه چیه منی.می خوام هر روز دیوونه تر شم . من با تو زنده میشم.
خنده هایم را با تو تقسیم میکنم
با تو که در کنارت غرق آرامشم
و به گرمای وجودت دلخوشم
و به احساس سرشارت می بالم
دلبستگی به تو عادت نیست
نیاز هم نیست
یک سهم مسلم و بی تکرار
برای این دل خسته و بی آلایش من است
این روزها حال دیگری دارم
به فکر توام
ای ممنوع ترین سیب بهشتی من
چرا این حوای دلتنگ اجازه ی چیدن عشق تو را ندارد؟
و این جمله های تکراری و یخ زده ی بی احساسم
چرا در جستجوی تو هستند اینگونه بی تاب...؟
دنبال لباس تازه ای هستم
برای لحظه هایم
که بی تو بودن را به رنگ حضورت کنند
و یادت را بنشانند کنار لحظه هایم
و آنگاه است که من و تو
دیگر از تنهایی نخواهیم ترسید ....
خوش آمدی به خانه عشق ، سرپناه تو همینجاست تا پایان سرنوشت.
در این فصل سرد
در این روزهای بارانی
و این لحظات سخت دوری دلها از یکدیگر
به سکوت واژه ها می اندیشم
به آغاز می اندیشم و به پایان
آری
چه تجربه ی سختی است دل کندن از گرمای دستان تو
و چقدر خوب به یاد دارم دوستت دارم گفتن های بی دلیلت را...
هنوز در دستانم
حرارتی به جا مانده
که زنده میکند کلمه سخت خداحافظی را
و من می گریم
می دانی
گریه شاید نشان کودکی باشد
و شاید بی دلیل...
اما هنگامی که گونه هایم تر می شود تازه می فهمم
نه کودکم و نه بی دلیل
بلکه پر از احساسم
آری من پر احساسم
ولی احساسی برای تو
برای تو که مرا میرنجانی و بعد دوباره عاشقم می کنی
برای تو که دودل می شوی
و بر سر دوراهی باز با من بودن را انتخاب می کنی
در خانه ی قلبت را به رویم باز کن
مگر نمی بینی تب دارم
ای رویای من
بدان که به تو عادت کرده ام
بی خستگی
و بی تعطیلی
پس بیا آغاز باش برای این پایان سخت
بیا مثل باد. مثل باران
که اتفاقی می اید و همه ی شهر را پر می کند
ببین که عشقت این مزرعه ی خشک را پروراند
پس اگر دلت لرزید و بغضت ترکید
من اینجایم
درست در همان لحظه ی بارانی
با چتری در دست.....
دوست داشتن،آرام،استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
من به عشق غروب ، همچو یک بی قرار به انتظار طلوعت دل خوشم و از لحظه غروب تا انتظار طلوعت با گرمی وجودت زنده ام.
عشق پاک من!
من نه تنها به تو نیاز دارم
نه تنها به عشق ورزیدن به تو نیاز دارم
که حتی به آن نیاز دارم که برای تو بنویسم و تو برایم بنویسی
فقط تو
میدانی عشق من؟
وقتی که تو را روبروی خود می بینم
و لبخند ساده ولی زیبایت روی لبهایت مینشیند
برق نگاهم با نگاه نافذت که تا اعماق جانم فرو میرود، گره میخورد
برق شادی در چشمان من چنان میدرخشد که می دانم جان تو را نیز روشن میکند
و شور عشقت که شوق میآفریند
آن گاه دیگر میبینم که من بی وجود تو و عشق تو
هیچم. خاکسترم. خاکستری که اگر عشق نباشد، باد هستیاش را با خود میبرد
پس چگونه نیازمند تو و نوشتن تو نباشم؟
اگر باران عشق تو بر جان من نبارد، چگونه کویری بی حاصل نباشم؟
اگر در دریای عشق تو شناور نباشم چگونه ماهی هستیام زنده بماند؟
اگر عشق تو نباشد چگونه خوشبختی را در این دنیای فانی احساس کنم؟
من نه تنها به عشق تو که حتی به نوشته های تو نیز نیاز دارم.
با زبان و بیان می گویم که مهر تو در جانم نشسته است
و عاشقانه به تو میاندیشم
برایت مینویسم ,مینوسم که بخوانی تا بدانی: در زندگی ام فقط تو را دارم
که بخوانی تا بدانی تنها چیزی که سرکشی ام را آرامش می بخشد فقط تویی.
حالا که فکر میکنم میبینم تو راست میگی من دوستت ندارم
من اگر دوستت داشتم اذیتت نمیکردم ...
من اگر دوستت داشتم آزارت نمیدادم ...
من اگر دوستت داشتم دلت رو نمی شکستم ...
من اگر دوستت داشتم باهات اینجوری رفتار نمیکردم ...
من اگر دوستت داشتم توی ذوقت نمیزدم ....
آره من دوستت نداشتم . . .
ولی وقتی فکر میکنم می بینم اگه دوستت ندارم پس چرا نمیتونم ناراحتیت رو ببینم...
اگه دوستت ندارم پس چرا دلتنگت میشم ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی چشماتو میبینم دلم میلرزه ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی میخندی انگار دنیا رو بهم دادند ...
اگه دوستت ندارم پس چرا وقتی تو رو در آغوش میگیرم احساس آرامش میکنم ...
اگه دوستت ندارم پس چرا تصور یک لحظه نداشتن تو منو به مرز جنون میبره ...
اگه دوستت ندارم پس چرا الان دارم گریه می کنم ...
نمی دانم واقعا نمیدانم
شاید لیاقت دوست داشتن تو رو نداشتم ....
نمی دانم......