دلم می خواست می توانستم برایت بنویسم
از وسعت تنهایی ام
از حجم دلتنگی ام
از قلب آشفته ام
دلم می خواست برایت بگویم
از تمام شبهایی که نبودی
و من زیر نور ماه قدم نزدم
از خیابان هایی که با پیاده روهایش
خاطره نساخته ام
دلم میخواهد برای تعریف کنم
از صدای سکوت خانه بی تو
که گوشم را می آزارد
از پنجره ی اتاق
که تصویر بی روح خیابان را
سیاه و سفید به تصویر می کشد
دلم می خواست می توانستم بگویم
که چگونه روزها و شب ها را
از پس دیگری به پایان رساندم
و در هر کدام
یک قطره اشک بر جای گذاشتم
دلم می خواست می توانستم تعریف کنم
که چگونه بیمار شده ام
بیمار ندیدن تو ... نبوییدن تو.. نبوسیدن تو...
که چگونه داروهای دلتنگی
هیچ کدامشان دوای درد من نیست
و تنها و تنها دستان تو بر تن سرد من
مرهمی است معجزه آسا
قلب من سرد شده است
و روح من بی حرکت
و فقط در خواب هایی که از تو میبینم
همان دختر شاد و سرخوش سابق هستم
دلم می خواست همه ی خواب هایی که
هر شب یا شاید چند بار در شب
از تو می بینم را
با تمام جزئیات برایت تعریف کنم
همان لحظه ی موهومی که
در انتظار به آغوش کشیدنت هستم
همان لحظه ی غیرواقعی که تو در کنار منی
و من با خودم می گویم
چه خوب که دوری و جدایی خواب بود...
و همان لحظه ی بی رحم
از خواب می پرم...
و دوباره شب و دوباره همان خواب و ....
دلم میخواست می توانستم شعر نگویم
بی پرده و مستقیم در چشمت نگاه می کردم
و فریاد میزدم:
"من دلتنگت هستم.. دوری کافی است.. دیگر تاب تحمل ندارم"
اما نمیتوانم بیازارمت... محبوب خواستنی ام
نمیتوانم گله ساز کنم از دوری و جدایی
می دانم که تو را آشفته تر می کنم
تنها می توانم چند خطی را
به آهنگی از قافیه وزین کنم
و شعرگونه برایت بنویسم:
"دوستت دارم مرد دوست داشتنی زندگی م ... "