بر می گردیم
به رویاهای شیرین بر می گردیم
به آن روزهای اشتیاق و شبهای انتظار
به آن دوست داشتن های طولانی
و به آن دوستت دارم گفتن های گاه و بیگاه...
کم کم زنده می شوم
با عطر باران
با عطر نفسهایت
با عطر آمدنت
در هجوم بی کسی ها تنها تو را داشتم
تنها امید به تو
تو که یاد نگاهت
در سینه ی خشک و کویری ام
غوغا می کند
اکنون به تو نزدیکم
به مرز آغوشت
به گرمای دستانت
و لمس مهربانیت
حس می کنم این صمیمیت شیرین را
دوباره برگشتی
دوباره به این من تنها برگشتی
و حالا
آرزوهایم را به یادم می آورد
و برایت می نوازم آهنگی از جنس عشق
پس با من بخوان
ای هم نفس ممنوع من
...
کنارم بخواب و به دورم بتاب
از این لب بنوش چو تشنه آب
گل آتشی تو حرارت منم من
که دیوانه بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم کن و دل را به این عاشق ترین بسپار
بخواب آرام پیش من منی که بی تو می میرم
لبت را بر لبم بگذار که جان تازه می گیریم
کنارم بخواب و ......
مهربانم
چرا در این واپسین لحظات
که مرا در تصمیم خود شریک کرده ای
آتش به جانم می افکنی؟!
مگر نمی دانی این دل کم طاقت تر از این حرف هاست
مگر نمی بینی چه بچگانه می گریم
چه کودکانه بر قهر خود پافشاری می کنم
و چه ساده لوحانه حرفهایت را باور می کنم؟!
عادت کرده ام به زودباوری
اما کدامین سخنت را باور کنم؟!
ای یار دیرین
آهنگ رفتنت را
یا نوشته های ماندنی ات ؟؟؟
اگر رفتنی در کار بود
برای آزادی روح بزرگت بود
برای گشودن بندهایی که پیکر آسمانی ات را به این زمین پیوند می زند
برای گسستن توی فرشته از من رانده شده....
اگر گفتم برو
نمی خواستم این قطرات ریز را بر گونه هایم ببینی
مگر همیشه نمی گفتی دوست نداری اشکهایم را ببینی؟!؟
نمی دانم چرا شعله های این عشق به پرواز در می آید؟!
آخر به کدامین جرم باید بلاتکلیف عشق باشم؟!
با من صادق باش
راحت باش
عاشق باش
بی غرور
بی شکایت
بی نگرانی
بگو کدامین راه ما را به روشنایی می رساند؟!
بگو با من
بگو
رفتن یا ماندن؟!؟
رفتی
این بار با پای خودت
همه ی دوست داشتن هایت را جمع کردی
از گوشه گوشه ی این قلبم
و من هنوز مبهوت چرایی این رفتن هستم
این بار باید باور کنم
باید باور کنم که رفته ای برای همیشه
اما با این بی تابی چه کنم
و این بغض های پی در پی
و قطرات بی امان؟!
آخر قصه همینجاست
آی آدمها
آخر قصه ی ما اینجاست
در همین بی واژگی و بی کلامی
در همین سکوت
در همین چهره های آرام و قلب های آشفته و روح های آکنده از حرف
چگونه باور کنم این پایان را
این کابوس را
چگونه بهانه ای بیابم این چشمهای بارانی را
و چه جوابی بدهم دل شکسته ام را... ؟
آی مردم چراغ ها را خاموش کنید
تا نبینم رفتش را
تنهاییم را
و دستان خالی ام را
یک دنیا حرف ناگفتی قلبم را می فشارد
اما افسوس که به پایان رسید
آخر قصه همین جاست...
کنارم نیستی ومن دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوســـت داشتن محضه
کنارم نیستی و بازم ، بهونه هاتو میگیری
میگی وای ، چقدر سرده ،میای دستامو میگیری
یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دم در هم بری ، دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم ، تو فکر بودن با تو
محاله پیش من نباشی و نیاد سراغم یاد تو
میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست و کم میگم دوست دارم
تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی دیوانه ای
کنارم نیستی و انگار ، همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی ، که موجش اومده اینجا
قشنگه ردپای عشق ، بیاد چتر زیر برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف...
..
..
..
..
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
گفت او ، مجنون جام شیدا چیست این؟
می نویسم نامه،بهر کیست این
گفت مشقٍ نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چو ندارم من مجال کام او
عشق بازی می کنم با نام او...
به خانه ی قلبم بیا
مگر نمی بینی از شوق دیدنت
در اسمان غزل پرسه می زنم
به دیدارم بیا
مگر فراموش کرده ای
این تن سرد و یخ زده ام
تشنه ی گرمای دستانت است
سکوتت را بشکن
بگذار اشکهایم بهانه ای باشد برای سنگینی دلم
ای مهربانترین همراز
بگذار پروانه گی کنم برای شمع وجودت
بگذار
هنگامی که نامت از خانه ی دلم می گذرد
هر چه لحظه ی بی تو بودن است غروب کند
ای آشنا ترین آشنای من
بگذار در این صفحه ی کوچک
نقش تو را حک کنم
دستانت را به سوی من بگشا
جز آغوشت به جای دیگری تعلق ندارم
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
آنقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شدهآینده این خونه رو با شمع روشن می کنم
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...
مهربانم
می دانی که مدت هاست
زیباترین جملات و عبارات را برای امروز کنارمی گذارم،
اما امشب همه واژه ها از ذهنم گریخته اند
پس همینطور بی وزن و قافیه می آیم که بگویم:
تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر…
تولدت مبارک
در این با شکوهترین روز هستی
روزی که آفریدگار قلب مهربان تو را به این من کوچک هدیه داد
برایت شمع روشن میکنم
کنار اقاقی ها
و همزمان با بهار
جشن می گیرم لمس بودنت را
و خوش آمد می گویم آمدنت را به زمین
و برایت آرزوی لحظه های عشق را دارم
بی مرز و بی پروا...
می دانم که دیگران بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند
با واژه هایی زیباتر
اما این عشقی را که من به همراه تبریکم روانه قلب سخاوتمندت می کنم
هدیه ایست ناقابل برای روز شکفتن غنچه های مهربانی دلت.
امشب شعری نخواهم نوشت
چرا که میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد
اما با ساده ترین کلمات
صمیمانه فریاد می زنم:
تولدت مبارک
با تمام وجود دوستت دارم
ای نزدیکترین رویای دوست داشتنی من
تو چه می دانی که این من خسته نیز
در لحظه های دلواپسی نشسته ام تنها....
چه می دانی که می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند مهربان ببینم...
می خواهم بیاندیشم به هر چه انتهایش به یاد تو ختم می شود...
می خواهم در کنارت این ابرهای دلتنگی را کنار بزنم اما...
شعر هایم ناتمام می مانند...
اسیر هراس می شوم من
هراس بی تو بودن
هراس تنهایی
و باز در خواب به رویای با تو بودن می رسم
آخر چه خبر داری ازین قلب کوچک من؟!؟
مگر فراموش کرده ای نامهربانی در مرام این دل تنهاتر از تو نیست؟!؟
نکند از یاد برده ای:
هروقت دلت می گیره می سوزم
هروقت دلت می سوزه می میرم.....
اما.. غصه نمی خورم
اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم
و با دیدنت همه را تکمیل می کنم
آنگاه تبریک تولدت را در زرورقی از عشق می پیچم
تا هنگامی که دستان گرمت را لمس کردم
آرام و بی صدا در دستانت بگذارم و زمزمه وار در گوشت بخوانم:
با تو بودن را تا بی نهایت دوست دارم
بگذار شیطنت کنم
بگذار با شیطنت چشمانم آرامش نگاهت را به ویرانی بکشانم
تا سکوت را فراموش کنی
تا در همین لحظه که چشم بر من دوخته ای
نگاهت را تا ابد از آن خود کنم
بگذار شیطنت کنم
بگذار در پیاده روهای قلبت لی لی کنم
روی جدول ها راه بروم و و خیالم راحت باشد که دستهایت هست که هوایم را داشته باشد
بگذار کودکانه بهانه گیری کنم
بگذار به دوست داشتنت شک کنم
بگذار غر بزنم
تا برای چندمین بار به یادم آوری که بی من نمی توانی زندگی کنی
بی یاد من خوابت نمی برد
بگذار در مقابل این حقیقت ساده خودم را ببازم
بگذار برایت نقاشی کنم
تو را همان شکلی بکشم که در خیالم هستی
وقتی چشمانم را می بندم
و خوابت را می بینم
بگذار پرواز کنم
در آسمان خیالت و بر فراز اقیانوس امیالت
و همراه بادبادک ها
راز این عشق زمینی را به آسمان ببرم
و این احساس شگفت انگیز را
به دست باد بسپارم به یادگار
بگذار برایت این حقیقت را تکرار کنم
که جز عشقت بهانه ای برای زیستن وجود ندارد
بگذار از بندها رها شویم
بگذار برای لحظاتی هرچند اندک هر چند ممنوع هر چند شلوغ برای هم باشیم
تمنایی غریب برای با تو بودن دارم
بگذار این حس خواستن را در خیابان های قلبت فریاد کنم
و این آرامش کودکانه را با دنیا عوض نکنم ...
حتی با شیرین ترین آبنبات چوبی ها...
شبها ماه زده می شوم ،
چون آوازی که در کوچه های آخر خورشید می پیچد.
وخوشا به حال من که حواسم نیست عاشق شده ام.
اینک که من تا اطلاع ثانوی در اختیار نگاه مهربان تو ،
شعری از تبار انسان را وضع حمل می کنم.
یک جفت چشم سیاه و یک جفت گنجشک غریب.
آنها بر تندیس آسمانی پیکر تو
واینها بر شاخه های قلب من
هر دو آواز می خوانند ، هر دو می رقصند.
چشمها به اختیار ملودی رقیق باران ، رقص اشک می کنند
و
گنجشکها چون کودکانی از قبیله مشرق عشق ،
اطراف عاشق شدنم ، شمع روشن می کنند.
و من
همچنان بی اختیار
در خیابانهای قلب تو قدم می زنم.
گاهی که نفش می کشی پرنده می شوم
وگاهی که سبزی بهار ، حریم سینه ات را صفا می دهد ،