بغضی سنگین گلویم را می فشارد
دلم را به درد می آورد
احساسم را لگدکوب می کند
و چشمانم را نمناک..
عشق به بازی گرفته می شود
رنگ می بازد
تغییر می کند
نابود می شود
احساس بی تابی می کند
از یادها می رود
سرد می شود
رویاهایم فراموش می شود
عشقم تغیر می کند
دوست داشتنم به بازی گرفته می شود
روزهای روشن می روند
روزهای بارانی می آیند
امیدم نا امید می شود
دوستت دارم
بی دلیل
می خواهمت
بی انتها
کنارت می مانم
تا ابد
تکرار می کنم
پاسخی نمی گیریم
تغییر می کنی
مرا نمی خواهی
مرا آنطور که هستم نمی خواهی
مرا آنطور که دلت می گوید می خواهی
و دل من
که می شکند
بی صدا
بخاطر آنکه
آنی نبودم که تو انتظار داشتی
بیگانه می شوی
با عشقی که می شناختم
با احساسی که در کنارم داشتم
با قلبی که از آن خود می پنداشتم
تنها می شوم
دوباره تنها می شوم
با قلبی که فکر می کردم جایگاه امنی پیدا کرده است
دلم می گیرد
بغض می کنم
ذهنم به هم می ریزد
فراموش نمی کنم
ایکاش هیچ وقت نیازمان بر احساسمان غلبه نمی کرد
ایکاش هیچ وقت خواسته هایت بر خواستن من چیره نمی شد
ایکاش هیچ وقت از یاد نمی بردی پروانه می شکند هر جند بالهایش سنگی باشد
عشق بی انتها نیست
عشق ابدی نیست
عشق خواستن قلبها نیست
عشق با ارزش نیست
عشق هیچ چیز نیست
کاش هیچ وقت عاشق نشویم....
سلام خدا
آره بازم منم
همون بنده ی همیشگی
همون که همیشه گله میکنه
شکایت داره
آغاز من مبادا روزی به پایان بیندیشی
عاشق تنهای من مبادا روزی از عشق من خسته شوی
با هم عهد بسته ایم مبادا روزی عهدمان را بشکنیم
همسفر شدیم مبادا روزی رفیق نیمه راه شویم
همنفس شدیم مبادا روزی عطر نفسهایت را از من دریغ کنی
من با عطر نفس هایت زنده ام
من با یاد تو زندگی میکنم مبادا روزی فراموشم کنی
من عاشقت شدم
من عاشقانه به عشق تو زندگی می کنم
من با یاد شیرینت زندگی میکنم
می دانستی لحظات با تو بودن زیبا میگذرد
لحظاتی سرشار از عشق...
از اولین آغازمان تا به امروز
عاشقانه با هم مانده ایم
پس بدان اگر در کنار من نباشی با یادت خواهم بود
و در خیالم
در کنارم هستی
با گرمی دستهایت
و نگاه مهربانت
و بوسه های آتشینت...
ای عزیز دور از من
با من باش
در کنارم باش
و تا ابد دوستدارم باش
حتی ممنوع ...
دخترکی بودم
ساده... رها.... بی عشق
دراین زمین شلوغ
من بودم و باران و تنهایی
بی چتر ...
بی قلب ...
بی خاطره ....
من بودم و آدم هایی که
نگاه کردن به چشمهای حریصشان
و اعتماد کردن به دستهای سردشان
هراس انگیز بود
من بودم و
دنیایی پر از بی مهری
بی وفایی
خیانت
من بودم و احساسی
که دلم را شکسته بود
قلبم را ویران کرده بود
و عشق را در وجودم از بین برده بود
که ناگاه
تو از راه رسیدی
با سبدی لبخند
و بغل بغل مهربانی
تو و دستان گرمت
مرا به میهمانی آغوش بردید
آغوشی که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد
و با لاله های داغ و آتشین بوسه
آرامش را به قلب بی قرارم هدیه کردی
تو با عشقی بی انتها
قلب شکسته ام را مرهم نهادی
تا دیگر تا زمانی که زنده هستم
فراموش نکنم
که با عشق
می توان ساخت
می توان شاد بود
می توان کودکانه شیطنت کرد
می توان خندید
می توان زیبا شد
می توان عاشق بود
عاشق عشق تو...
حال من
دخترکی هستم
ساده ...
پر از احساس رهایی...
سرشار از شوق پریدن...
من زنده ام با عشق
عشق به زیبایی
به مهربانی
به بخشندگی
حال وجودم
پر از عشق به باران است
پر از عشق به دوستی با تو
پر از عشق به تو...
عشق ممنوع من
بی تردید
دوستت خواهم داشت
تا ابدیت...
محبت , محبت می آفریند
دوستی , دوستی می آورد
و عشق , عشق به دنبال دارد
گریزی از آن نیست
عشق
کلمه ای نیست
که بتوان با پاک کن آن را از بین برد
یا شمع کوچکی
که بتوان آن را خاموش نمود
یا ستاره ای
که با طلوع خورشید
دیگر به چشم نیاید
یا ماهی کوچکی
که در اقیانوس
ناپدید شود
عشق جوانه ای است
که می روید
گل می دهد
در نگاه تو
در لبخند من
در قلب ما
در سرزمین دل !
من در دستان عاشق تو
پر می شوم از زیبایی
و لبریز از احساس
دستان عاشقت را
به من بسپار
بگذار همه ی دنیا بدانند
که ما زنده ایم با عشق
ارمغانی که معبودمان به ما داده
بگذار رها شدن در آغوش تو
آرزوی پرواز من باشد
تابلندای آسمان
و سرود عشق بخوانیم
بگذار سهم من
عشق تو باشد و
دیوانه وار عاشقم کند
جز عشق تو بر فلک دلم شاه مباد وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوته نشود عشق توام زین دل ریش دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
در این روزها که با معبودت راز و نیاز می کنی
در این شبها که بیدار زمزمه می کنی
ذکر آرامش بخشت را
و سایه ی عشق الهی را
بر زندگی ات حس می کنی
در این روزها و شب ها
که عبادت کردنت خواستنی است
در این سحرهای نورانی
و افطارهای پر برکت
این من کوچک را نیز به یاد بیاور
در این روزها که نگاهت گرمتر شده
و لبخندت مهربانتر
در این روزها که مسافری
از تو می خواهم مرا هم با خود ببری
به قله های معنویت
و دستانم را در دستانت بگیری
تا دعایت در حقم مستجاب شود
ای مهربانترینم
می ستایمت
بخاطر اعتقادات پاکت می ستایمت!!!
برای دوست داشتن تو
برای با تو ماندن
برای عاشقی کردن
بهانه نمی خواهم
همین که دوستم داری
همین که دلتنگ می شوی
همین که سلام می دهی
همین که به دیدارم می آیی
همین که دلواپسم می شوی
همین که دستانم را می گیری
همین که با من می مانی
همه ی اینها بهانه است
برای عاشق تو شدن
دوست داشتنت
و با تو ماندن
چه زیبا می گویی دوستم داری
چه صادقانه می پذیرم
چه صبورانه از آرزوهایت برایم می گویی
چه خیال انگیز آرزوهایت همه ی زندگی من می شود
چه معجزه گر بر روی اشتباهاتم قلم می کشی
چه رنگارنگ آمدنت را نقاشی می کنم
چه صمیمانه آغوشت را برایم باز می کنی
چه کودکانه در آغوشت جا می شوم
چه شیرین بی تابم می شوی
چه ساده دلتنگی می کنم
چه سخاوتمندانه به رویم لبخند می شوی
چه بی قرار به نزدیکی تو می آیم
چه مهربان نوازشم می کنی
چه آهسته به خواب می روم
چه زود به من وابسته شدی
چه زود به تو وابسته شدم
من
برای عاشق تو شدن
بهانه نمی خواهم
دستانم دستانت را
نگاهم نگاهت را
روحم روحت را
چشمانم چشمانت را
تنم تنت را
و نفس هایم نفس هایت را
می خواهد ...
از نردبان دلتنگی بالا می روم
به آغوش گرم تو می رسم
همانجا ساکن می شوم
و آن وقت
انگشتانم
تو را فریاد می کند
که چقدر جای انگشتانت
بین انگشتانم خالی است
و به تو نزدیک تر می شوم
غرق می شوم در عمق چشمانت
و با خیالی آسوده
به تو تکیه می کنم
به تو که داشتنت خوشبختی است
و چشمانم را که می بندم
بی هراس
در تو گم می شوم
تا ابدیت با ممنوعیت....
ا
چه جادویی نهفته است
در گرمای دستانت
در مهربانی نگاهت
و در شیرینی لبخندت
چگونه معجزه می کنی
این دل نا آرامم را
این روح بی قرارم را
و این ذهن خسته ام را
چگونه درمان می کنی
دردهای روزگارم را
سختی های کارم را
نامردی اطرافیانم را
چه می کنی با من؟
تو چه هستی؟
یک لالایی زمزمه وار
یا یک نوشیدنی مست کننده
و یا یک جادوی اساطیری
و بوسه هایت
که جان می دهد جسم خسته ی مرا
و نفس هایت
که سر به هوا می کند مرا
و آغوشت
که فرصت زندگی می دهد مرا
هر چه هستی
به تو نیاز دارم
به وجودت
به حضورت
به مهربانی هایت
و این را بدان
ای معجزه ی ممنوع من
تو را آنقدر می خواهم
که از توان کلماتم بیرون است...
همه ی شهر چشم شده است
و سایه به سایه ما را تعقیب میکند
دستهایم را محکم تر بگیر
از جدایی می ترسم
همه این آدم ها
که لحظه به لحظه حواسشان به تماشای ماست
به قلب ما
با هم بودنمان
همه ی آنها برایمان کمین کرده اند
از آنها می ترسم
هنگام خداحافظی
هنگام بوسه ی روی پیشانی
و هنگام آخرین نگاه
یادت باشد قلبم را در جای امنی پنهان کنی
تا رهگذری هوس دزدیدنش را نکند
قلبم کنار تو نباشد می ترسم
وقتی می روی
قدمهای آخر را برمی داری
فکرت را به من بسپار
لحظه هایم را با خاطرات تو می سازم
از دوری تو می ترسم
من به بی تو بودن عادت ندارم
بیا برویم جایی پنهان شویم
شاید پشت رویاهایمان
یا بر بلندای خاطراتمان
شاید هم در گوشه ای از آسمان
در کنار ستاره ای چشمک زن
که برق نگاهش صورت تو را روشن کند
و زیباترین آرزویم را
وقتی کنارم نفس میکشی
در دستهایت جستجو کنم
مرا ببر
مرا به جایی ببر که دست کسی به ما نرسد
جایی که کسی صدایمان را نشنود
جایی که دستها برای تو کمین نکنند
جایی که پیوند قلبهایمان را از هم نگسلند
جایی که تو را از من نگیرند
من به بی تو بودن عادت ندارم
قصه ی ما قصه ی یکرنگی است
قصه ی هم زبانی است
قصه ی خواستن است
قصه ی بی قراری
قصه ی مهربانی
قصه ی عاشقی است
من خوشبختم از عشق تو
و بی تابم و مجنون از بوسه هایت
و مغرور از تصاحب قلب دریایی ات
من به دنیا آمده ام تا عاشقت باشم
عاشق شعله ی بی وقفه ی عشقت
عاشق امپراتوری محبتت
عاشق دنیای رنگارنگ و زیبایت
و عاشق آغوش بی تردید و خواستنی ات
کنارت چقدر آرومم
و تن سردم
در دستان آتشین تو
گرم می شود
و پلکهای من
که کم کم بسته می شود
تا آرامش دیگر بار تجربه کند
و چشمان من
که از تو تصویر می گیرد
در ذهنم ثبت می شود
و رویای همه روزهایم می شود
تا آخرش با تو خواهم ماند
تا همانجا که تو می خواهی
و مرا خواهی برد
با تو که نمی توان بی تو ماند
با تو خواهم بود
با تو برایم قصه می سازی
از این عاشقانه با هم بودن
و من هیچگاه فراموش نخواهم کرد
این قصه ی عاشقانه را....
روزهایم بی لبخند تو گذشت
شبها بی شب بخیر گفتنت خوابم برد
شنبه ام بی دیدارت سپری شد
اینجا کسی بوی تو را نمی دهد
اینجا کسی لبخندش به مهربانی تو نیست
اینجا دستی به گرمی دستان تو نیست
اینجا من تو را کم دارم
دلم می خواهد بازگردم
به همان آغوش و گرم و صمیمی
و به همان دوستت دارم های بی یهانه
دلم برای با تو بودن تنگ است
برای صدایت
برای نگاهت
و برای قلبت
همانی که از آن من است
همیشه و همیشه
راستی !!!
گفته بودم دیدار نزدیک است ؟!؟
هیچ می دانی به پایان این سفر نزدیک می شوم
و هر لحظه به حضور تو نزدیک تر.....
منتظرم باش
به زودی زود....
از شکستن این دل کوچک من نگران مباش
خیلی وقت است که دیگر بزرگ شده ام
یادم می آید در جایی خوانده بودم:
می خواهم عروسک وار زندگی کنم
تا اگر سرم به سنگ خورد نشکشند
تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم
تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم
اما نه …...
چه خوب است که همین انسان خاکی باشم
اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکشند و مشکلات مرا از پای درنیاورد
و اکنون من نیز
این دل شکسته ام را با محبت بی دریغت ترمیم می کنم
و همچون عروسکی به آغوش مهربانت پناه می آورم
و بدان که دلتنگی در کوچه های ذهن من نیز پرسه می زند
و آرام آرام تو را زمزمه می کنم....
دوستت دارم ای همبسته ی جدای من !