دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

شاهزاده ی رویاهای من...

  

  

 

چه زود می گذرد 

چقدر زود می گذرند لحظه های با تو بودن 

 لحظه های شاد و زیبای با تو بودن 

لحظه های عاشقانه 

لحظه های خواستنی 

لحظه های شیرین و کودکانه 

با تو شادم 

    هیچ می دانستی... ؟ 

تو برای ماهی کوچک دلم 

    همچون رودخانه ای هستی 

            زلال و آبی

 

تو شبیه آفتابی هستی  

  پر رنگ 

     که در ظهرهای سرد زمستان 

         بر دست های سردمان می تابد  

 

و گرمای لذت بخش بودنت 

     برای قلب عاشق من 

          همچو نوازشی آشناست

تردید ندارم تو همانی 

        همان شاهزاده ی رویاهای من 

همان که دستان مرا می گیرد 

        و تا آنسوی نور و شادی می برد 

  

تو همانی که حضورت 

     دنیای کوچک مرا 

             بهاری می کند  

و حرم نفس هایت    

      سرمای زمستان را بی رنگ می کند 

 

تو نیمی از وجود منی 

  منی که عشق را

         با حضور تو حس کردم   

 

من با تو شادم 

   ای شاهکار مهربانی 

همیشه شاهزاده ی رویاهای من بمان

      

به تو احتیاج دارم...


ای فانوس شبهای بیداری ام

هوای امشبم باز طوفانی است

باز ویرانم

   آشفته ام

            خرابم

                 تلخم

 

ای که صدایت از جنس باران است

امشب از حال من باخبر باش

مثل امروز

مثل امروز که دلتنگ بودم

   که بی طاقت بودم

         که دلت برایم سوخت


باز شکسته ام ای یار

   باز لحظه هایت را تلخ کردم

       باز دقیقه هایت را دلگیر کردم

           باز لبخندهایت را نادیده گرفتم...


باید ببخشی این دل کوچک را

کوچک و بهانه گیر


بیا و چشم بر من بدوز

تو که دنیایم را عاشق کردی

با دنیای شیرین خودت


روزگارم با تو بهترین است

      تو که عادت زندگیم شدی


فقط تو میتوانی آرام کنی

     این روح بی قرار را

بگذار بر سینه ات تکیه کنم

تا اشک بریزم

بی صدا...


باز بر من بتاب

      تا روشن شوم...

من از این آدمها گله دارم...


ای عشق ممنوع من

     ای یگانه ی پراحساس من

        ای عادت همیشگی زندگی من

من گله دارم

من از این آدمها گله دارم

از این آدمهای سرد

    این آدمهای یخ زده

          این آدمهای بی احساس

که درک نمی کنند

نمی فهمند

  عشق ما را

          شوق ما را

             دوست داشتن ما را


این آدمها که خودشان تنهایند

    دستهایشان در جیب

         و با تعجب ما را می نگرند

وقتی در هوای سرد و بارانی قدم می زنیم

وقتی برف بازی ما سکوت پارک را می شکند

وقتی که بازی ما خلوت آنها را بر هم می زد

وقتی که صدای خنده هایمان بلندتر می شود

وقتی که دستهای هم را می فشاریم

وقتی که دلهایمان هوای یکدیگر را می کند

و به شوق دیدار هم

پر می کشیم به آنسوی با هم بودن

وقتی کودکانه به دنبال هم می دویم

و از شادی سرشار

این آدمها درک نمی کنند

و نخواهند فهمید

معنای دوست داشتن واقعی را...



قصه ی این آدمها

   این آدمهای دردمند

      این آدمهای سنگی

          این آدمهای ساکت

                         تنهایی است

بی عشق

حتی ستاره ها هم خاموش می شوند

بی عشق نمی توان زیست

    این آدمها بی عشق میمیرند

        در تنهایی

             در سکوت


عشق ممنوع من

از ممنوعیت این احساس نترس

   مرا بی عشق مگذار

        همیشه عاشقم بمان

               همیشه عاشقت می مانم

آرامش من...


چند روزی از تو دور بودم

از چشمانت

از نوازشت

از لبخند زیبایت


دوری از تو آسان نبود

ولی مثل همیشه شیرین

و پر از امید لحظه دیدار


باز تو را دیدم

نزدیکم شدی

در چشمانت زل زدم

به من لبخند زدی

دستانت را فشردم


چشمانم را بستم

و در آرامشی عمیق غوطه ور شدم

این آرامش هیچ جای دیگر تجربه نکردم

آرامش با تو بودن

بی بهانه

بی دلیل

پر از شادی و هیجان

پر از حس با تو بودن


خدایا!

این آرامش را از ما نگیر

این با هم بودن

این با هم یکی شدن را


بازگشتم

به آغوش آرامش

آرامش من

بی من، کجایی؟


کجایی مسافر دوردست ها

دلم تنگت است

و این دلتنگی را با تمام وجود فریاد می زنم

فریاد می زنم که چشم به راه آمدنت هستم


کجایی ای مسافر خسته ی من
چرا رد پایت را حس نمی کنم
چرا نشانه هایت را گم کرده ام؟
بی من چگونه روزگار می گذرانی؟
آیا تن خسته ات را مرهمی هست؟
آیا دستی نوازشت می کند؟
یا بوسه ای هست تا آرام شوی؟

دستهایت امن تو را
در این عصرهای بارانی
کنار این عادت همیشگی کم دارم

در این غروب های سرد زمستانی
جایت در کنارم خالیست
در کدامین جاده در حرکتی
که تو را اینگونه دور می پندارم؟

کجایی مسافر لحظه های من
بی تو این شبها همچون هزار و یک شب می گذرد
پس کی بازمی گردی به آغوش این عشق ممنوع ؟؟؟
دلم هوای تو را دارد
مرا بی خبر مگذار....

از تو دورم... به تو نزدیک...


باز هم از تو دورم

باز امشب بی تو

اینجا تنهایم

جایت اینجا خالیست

خالیست...


باز هم منتظرم

باز هم بی تابم

سخت بی قرارم

بی قرار...


بی تو اندکی ترانه می خوانم

چند خطی می نویسم

خاطراتم را مرور می کنم

و باز دلتنگت میشوم

دلتنگ...


لحظه هایم رنگ تو را می گیرد

باز هم تو را مرور می کنم

روح بزرگت را

لبخند شیرینت را

دستان سخاوتمندت را

و نگاه گرم و عاشقت را

گرم و عاشق ...


اینجا جایت خالیست

بی تو زندگیم خالیست

بی تو آسمانم از ستاره خالیست

بی تو لحظه هایم از احساس خالیست

بی تو کوچه های خیالم از رویا خالیست

بی تو فضای اتاق از زنگ صدایت خالیست

خالیست...


و شاعر همچنان می سراید

خالی یعنی بی تو

بی تو یعنی خالی

خالی...



رنگین کمان من...



هوای دلم ابری بود

بارانی در زندگیم بارید

و بعد از آن تو آمدی

آسمانم آبی شد

و تو شدی رنگین کمان زندگی من



با مداد رنگی هایت آمدی

و بی رنگی روزگارم را رنگ زدی

...

آبی و زیبا چون آبی دریای دل بیکرانت

   قرمز و پر رنگ چون گلهای سرخ عشق در قلبت

     زرد و درخشنده همچون خورشید تابان آسمان نگاهت

        سبز و با طراوت مثل برگهای تازه ی بهار دستانت

           بنفش و شیرین چون بنفشه های خوشرنگ باغچه ی صدایت

              نارنجی و شاد همچون لبخندهای بی آلایشت

                  نیلی و پر مهر همچون نوازش های عاشقانه ات

                       و سفید و پاک همانند قلب مهربان و یکرنگت


تو با یک قلب عاشق آمدی

و با یک سبد لبخند

و آنگاه بود که ابرهای خاکستری را

به کناری زدی

تا همه ی وجودم را

خالصانه در آغوش بگیری


در تو غرق شدم

محو شدم

و با تو یکی شدم

و اکنون من هم رنگین کمانی هستم

   خوش رنگ

            پر رنگ

               و همرنگ با تو و روزگارت


بگذار بگویم دوستت دارم

بگذار مست غرور باشم

بگذار خالص و بی ادعا

برایت شعر بسرایم

تا کنار قلب مهربان تو بمانم

بگذار ..


ای زیباترین رنگین کمان زندگیم

شاد ترین خاطراتم از توست

همنشین لحظه های رنگی من بمان !!!


روزهای خوش با تو بودن


چه روزهای خوشی است در کنار تو بودن

چه لحظات لذت بخشی است با تو بودن

چه عصرهای زیبایی است همراه تو بودن


با تو قدم می زنم

در کنار تو

    شانه به شانه

         دست در دست

               نگاه در نگاه...


فرشته ای کوچک هستم

    که بالهایم را از دستان مهربان تو گرفته ام

            و صداقتم را از نگاهت

لبخندهایم را از کلام تو گرفته ام

      و شادی ام را از نوازش کردنت


ای نسیم

به نوازش گیسوان من بیا

فریاد من را با خود ببر

آتش عشق را در دلم بر افروز

سلام مرا به مهتاب برسان

مرا امشب بیدار نگه دار

امشب به انتظار نشسته ام

به انتظار عشق


ای نسیم

هیچ می دانی هرگاه که می وزی

عطر نفس هایش را

برایم به ارمغان می آوری؟


ای نسیم

با قلم شرم می نویسم

اما بوسه ی اتشین مرا

از لب های ممنوعم

به شاعر لحظه های عاشقی من

به مرد رویاهایم

برسان...

باز هم چشمانت

عشق من

یادت هست 2 سال پیش را

زمانی که تازه با هم آشنا شده بودیم

یادت هست چه می گفتم از چشمهایت

و چه نوشتم از چشمانت


و اکنون این سوال را از خود می پرسم

چرا بعد از گذشت این همه وقت

باز هم چشمانت....


باز هم چشمانت مرا به خود می خواند

باز هم برایم یک دنیاست

باز هم بی همتاست

و بی انتها


این همان چشمانی است که مرا عاشق کرد

همان چشمانی که به آن دل باختم

همانی که هنوز هم مرا از خود بیخود می کند


زیبای من

هنوز که هنوز است

در کنار تو پر از شور و هیجان می شوم

مثل روز اول

هنوزم مرا به وجد می آوری

حتی بیشتر از قبل

هنوز هم لبخند زیبایت برایم بی همتا است

و صدایت مرا گرم می کند


فرشته کوچک من

فکر کنم این همان معنای عشق است

همان عشقی که کم نمی شود

روز به روز زیاد هم می شود

آری این همان جادوی چشمانت است

همان جادوی دوست داشتنی

و تو هم

زیبا ترین جادوگر...


نمی دانم ...

http://s2.picofile.com/file/7214007204/190.jpg


ساقه شکستن

قانون طوفـــان است

تو نسیـــم باش و

نوازشم کن ...

چه سخت بی قرار لحظه ی دیدارم


http://s2.picofile.com/file/7208103973/189_2.jpg


دلتنگم

آهای آدمها

من دلتنگم


وقتی که دلت برای کسی خیلی تنگ میشه چیکار میکنی؟

مخصوصا وقتی که اون شخص رو خیلی دوست داشته باشی

و یا برای دیدنش لحظه شماری کنی؟

 

من

وقتی که دلم می گیره

میرم سراغ چیزی که سرگرمم کنه

مثلا  موسیقی گوش میدم که دلتنگیامو خالی کنم

یا شروع می کنم به نوشتن

به امید اینکه عشقم اونا رو بخونه

اما تو همین دلتنگیا

انتظار دیدنش رو هم می کشم

 

این انتظار

هم شیرینه هم تلخ

 http://s1.picofile.com/file/7208099886/276622_344318073779_1222009_n.jpg

و وقتی به لحظه ی دیدار نزدیک میشم
یه حس عجیب سراسر وجودم رو فرا میگیره
یه حس بی قراری
بی قرار نگاهش
لبخند مهربونش
و دستای گرمش

چه سخت بی قرار لحظه ی دیدارم
چه فراوان سرشار از احساسم
و چه زیبا به انتخاب لباسم می اندیشم

چه مهربان به دیدارم خواهی آمد
چه اشتیاقی برای با من بودن خواهی داشت
و چه لحظاتی زیبایی برایم خواهی ساخت

دیگر صبوری نمی کنم
بی پروا می گویم دلتنگ دیدارم
وبی تاب آغوش مهربانت

کی تمام خواهد شد
این ساعت های پایانی به تو رسیدن
....
 

 

یه روزایی

عشق من

یه روزایی به آغوشت نیاز دارم

به شانه هات برای آرام شدن،

به نگاهت برای عاشق شدن 

و به دستانت برای بلند شدن نیاز دارم


یه روزایی

نمیخوام محکم باشم

نمیخوام مرد باشم

میخوام خودم رو توی وجودت رها کنم


یه روزایی

به نوازشت احتیاج دارم

به نوازش دستان لطیفت

که از آن عشق می بارد


یه روزایی 

به بوسه هایت نیاز دارم

به آن منبع بی نهایت عشق

بی بهانه و بی انتها


یه روزایی

به وجودت نیاز دارم

همین که کنارم باشی

همین که در چشمانت خیره شوم

برای آرامش ابدی من کافی است

آرامش تو را داشتن...


می ستایمت

تو را دوست دارم

       مثل همیشه

مثل همه ی روزهایی که

   با تو قدم می زنم

       دستانت را می گیرم

           به تو نزدیک می شوم

                از تو احساس می گیرم

 

 تو را می خوانم

      بارها و بارها

  همانند شعرهای سهراب

          یا دلنوشته های زیبای خودت


به تو عشق می ورزم

     به آغوشت وابسته ام

          همچنان که هندوها

           به معبدشان

           دل سپرده اند


و تو را می ستایم

همچون گلدانی که روزها مراقبش بوده ای

و اکنون برگهای زیبایش را نظاره میکنی


آری

عشق ما ستودنی است

عشق حقیقی و جاودان ما ستودنی است

      تو را داشتن

          تو را حس کردن

              تو را دوست داشتن

          ستودنی است


هرگز از اینکه روزگاری

دل به نگاه گرم تو سپردم

و اینگونه بی قرارت شدم

پشیمان نخواهم شد


شاید روزگاری

داستان این دختر عاشق

لبخندی بر گوشه ی لبان همیشه خندانت بیاورد

و یا شاید یادآوری خاطرات کودکانه اش

لحظه ای شادت کند


با تو شادم

با تو خندانم

با تو زندگی می کنم

چرا که دنیایی از زندگی هستی

       دنیایی از عشق

            مهر

           زیبایی


مهربانم

     می ستایمت



دلم بودنت را میخواهد


به نبودنت عادت می کنم
          اما
دلم بودنت را می خواهد


           می پذیرم رفتنت را

                      اما

         دلم را با خودت می بری


خداحافظی می کنم

         اما

نگاهم تو را دنبال می کند


حسودیم می شود
       به پیراهنت
چه محکم تو را در بر گرفته
       و چه گرم می شود
             از حرارت تن مهربانت
 
حسودیم می شود
      به دیوارهای اتاقت
            چه بی پروا به تو خیره می شوند
                  چه آزادانه تو را می نگرند


حسودیم می شود

      به انگشتر دستت

          چه جایگاه همیشگی ای دارد

و چه مطمئن

         سرجای خود آرمیده است


حسودیم می شود

      به هوایی که تنفس می کنی

          چقدر به تو نزدیک می شود

                تا آنجا که به درون تو می رود


حسودیم می شود

    به سایه ات

        بدون اینکه دیده شود

               بدون اینکه پرسیده شود

                         با توست

                               همیشه


حسودیم می شود

     حتی به قلبت

          که صدایت را همیشه می شنود


می دانی

       حسودیم می شود

به اطرافت

     به هر چیز که تو را لمس کند

که تو را ببیند

    که صدایت را بشنود

         که تو را داشته باشد


حسودیم می شود

     مرا ببخش

          ولی

حسودیم می شود


حتی به خودم

           که اینچنین

             بی اندازه دوستت دارم


نیلوفر زندگی توام




نیلوفری هستم آبی

برای زنده ماندن

باید به دور گلی بپیچم


تو را یافتم

شدم نیلوفر زندگی ات

اطراف گلی مثل تو پیچیدم

چرخیدم

گشتم

تا در تار و پود تنت جای گرفتم

در وجود مهربانت قدم گذاشتم

و اکنون بخشی از تو شده ام


تو کجای زندگی من هستی

که اینگونه

حس بودنت در دوردستها

به من شوق زندگی می بخشد

و خاطره ی نگاه های مهربانت

و لبخندهای بی انتهایت

بی قرارم می کند

و آغوشت

این آغوش گرم و خواستنی

می آشوبد دل وابسته ی مرا

و بوسه های آتشینت

که زبانه می کشد

از تک تک سلول های اندامم


اندکی مهربان تر باش

با این نیلوفر دلبسته

اندکی از مهربانی وجودت را به او نوشاندی

حال در اطراف حضورت پرسه می زند


این نیلوفر عاشق را دریاب

بگذار در سایه ی بودنت

اندکی بیاساید

بگذار آرامش بگیرد

از نوازش های بی دریغت

بگذار کنارت بمانم

تا همیشه...