دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

عاشقانه ی طولانی...


میخواهم لابلای عشق تو زندگی کنم

میخواهم گردن آویزی باشد هر روز بر گردنم

و دستبندی ظریف بر دستانم

میخواهم هر روز صبح صورتم را با آن بشویم

تا تمام روز آن را به همراه داشته باشم

و چه زیبا می‌شوم من

وقتی عشق تو با من است...


فرقی نمی کند در کدام سرزمین باشیم

بازهم عاشق توام

فرقی نمی کند در کدام فصل سال باشیم

باز هم عاشق قدم زدن با توام

فرقی نمیکند چقدر خسته ایم یا سرحال

باز هم عاشق وقت گذرانی در کنار توام


من  عاشق طولانی ترین شب عاشقانه سال هستم

دلخوش بودن‌های طولانی تو

و دستان گرم و با محبت ات

که چه عطر نوازشی دارد


من عاشق برق چشمان پرلبخند تو هستم

که عاشقانه مرا برانداز می کنی

و زیرلب سخن از دلدادگیت میگویی


تو را باید دوست داشت

طولانی و اصیل مثل یلدا

و باید با تو عاشقی کرد

سرخ و شیرین مثل یلدا

و باید تو را بوسید و بوسید

گرم و خواستنی مثل یلدا


به عکس های دونفره مان در سفر نگاه میکنم

لبخندمان واقعا لبخند است

در آغوش کشیدمان واقعا آغوش است

و زیبایی چشمهایمان واقعا زیباست

من چیزی از فیزیک و نسبیت نمی دانم

اما این را می دانم لحظاتی را که با تو میگذرانم

هر دقیقه اش 60 ثانیه نیست

زمان از جنس دیگری می گذرد

چه زیباست وقتی عشق ناب ما

با هر روز کهنه تر شدنش

تازه تر می شود


اینجا در قلب من

حد و مرزی برای خواستن تو نیست

این لحظه‌ی خواستنی که تمام شود

لحظه‌ی بعد خواستنی تر می‌شوی


چه خوب که لحظات خوب ثبت می شوند

و چه خوب که تو در لحظه‌ لحظه ی زندگیم ثبت شده ای

و چه خوب که می توانم حرف‌های دلم را اینجا ثبت کنم...


حال دلمان که خوب باشد...



دستانت را که به من میدهی..

بال میگشایم برای پرواز

و چه تماشایی دارد

گستره ی رنگارنگ آسمان رویای تو


شاید عاشقی همین باشد

نگاه نگران من و لبخند آرامش بخش تو

ته ریش خسته ی صورت تو  و دستان کوچک من

بهانه‌گیری‌های کودکانه من و صبر بی پایان تو

دلمشغولی‌های تو و شیطنت‌های مدام من


حال دلمان  با بودن کنار هم خوب است

می خندیم.. می چرخیم.. و می پریم

حال دلمان با بودن کنار هم خوب می‌شود

مرهم می‌گذاریم بر زخم های یکدیگر

و بوسه میزنیم بر اشک‌های  روی گونه‌هایمان

و اینگونه می شود

که حال دلمان با بودن کنار هم عوض می‌شود


شاید عاشقی همین است

بسیار ساده تر از آنچه دیگران می‌پندارند

و بسیار در دسترس تر از آنچه

در کتاب‌های عشق و عاشقی می‌نویسند


شاید همین اندازه ساده است

که صبح‌ها

به اولین چیزی که فکر میکنیم عشقمان است

و شب ها

آخرین چیزی که چشمانمان را می‌بندد همین عشق است

و روزها و ساعت‌ها.. به شوق دیدن یکدیگر

زمان را پشت سر می‌گذاریم....

و وقتش که رسید

اشتیاق را از نگاه دیگری خواهیم خواند

فشردن اندک دست‌ها

لبخندهای طولانی

سکوت و شانه‌هایی استوار

آرامش محض و دل بی قرار

چگونه میتوان عاشق تو نبود

و عشق‌مان را به عمری کنار یکدیگر بودن و شادی تبدیل نکرد

ما برای همیشه عاشق بودن

وجود یکدیگر را لایق عشق یافته ایم

و قلب هایمان نیز از چشمانمان پیداست


حال دل می‌تواند چه ساده خوب باشد

حال دل می‌تواند در کنار تو خوب باشد

حال دل می‌تواند همیشه خوب باشد

تنها تو بمان و عاشق باش


ساحل شنی پر صدف

سبزی، طراوت، تازگی

      مهر، محبت، دلدادگی

             و عشق، عشق، عشق


چه شیرین است در کنار تو بودن

           وقتی که میخندی و مهر می ورزی

چه شادمانه است با تو بودن

          وقتی که خوش میگذرانیم و می خندیم

و چه عاشقانه است آغوش تو

         وقتی هر لحظه که بخواهم در آغوش همدیگریم


باران با طراوت

دریای متلاطم

مه لطیف

آفتاب درخشان

و باد پاییزی

همه و همه دست در دست هم دادند

          تا سفری هیجان انگیز را برای ما بسازند


جاده های سرسبز

کوهستان های مه آلود

ساحل شنی  پر صدف

و کوچه باغ‌های خوش عطر

همه و همه خاطره ای برای ما ساختند

              تکرارنشدنی

نه

شاید هم تکرار شدنی.. بارها و بارها

تو میگویی زین پس

            به سفرهای جذاب زیادی خواهیم رفت

و من خوشحال که همسفر تو خواهم بود

              که خوش اخلاقی و با تدبیر

و سر بر شانه ات که می گذارم

          کوه ترین تکیه گاه را کنار خود دارم

                    و استوارترین مرد را برای خود می دانم

                             و امن ترین آغوش را ...


مگر می شود فراموش کرد

       اینهمه خاطره ی خوش را

            و چنین سفر بی نظیر و بی مانندی را

چه خوب که همیشگی شدیم..

و چه لذتی است مردی چون تو را داشتن

سپاس که با منی... تا همیشه...

و می ستایمت.. تا همیشه...

سفری ستاره باران


آسمان پر از ستاره های روشن

کهکشان راه شیری پیدا

ستاره هایی چشمک زن در حال عبور

و ما بر بلندای کوه نظاره گر این منظره ی بی نظیر هستیم


در کوچه های ساده ی روستایی

                     عشق جریان دارد و میزبانانی پر لبخند

چگونه می شود در تابستان بهار بیاید

                 بیاید و مهمان خانه ی روستایی میزبانی شود

                           که هر آن چه دارد را با دل و جان

                                        تقدیم میهمان می کند

و خوشبخت است مهمانی که

                 بغل بغل ستاره در دامانش ریخته می شود


چه دیار مهربانی است این دیار

             چه مردمان آرام و گشاده رویی

                        و چه خانواده ی گرم و صمیمی...


مردم این دیار

نیازی به باران ندارند

درخت هایشان را با عشق آبیاری می کنند

و قنات های گوارایشان را

بی چشمداشت  به میهمانان تقدیم می کنند


آسمان این دیار

روشن است

اما نه با ستاره های چشمک زن

و نه حتی با کهکشان راه شیری

که از بلندای کوه ها قابل تماشاست

بلکه با برق ‌آیینه ی دلهای صاف آنانی

که تو را می خندانند و با لبخند تو می خندند


آفتاب این دیار

گرم و سوزان است

اما گرمایش را به دلهای مهربان ساکنانش می بخشد

که سخاوتمندانه میزبان غریبه های عجیب  می شوند

و اینجاست که فاصله ها برداشته می شود

و دیگر مرزی میان غریبه و آشنا نیست

و آواز عشق در کوچه باغ های این دیار جاری می شود..


با تو و با بقیه....

چه خوب است که تو هستی..

بقیه هم هستند...

معجزه ی زندگی


بعضی ها به دنیا می آیند

 که معجزه ی  زندگی آدم باشند

          با خودشان شادی می آورند

                   محبت می آورند

                           عشق می‌آورند


بعضی ها همیشه باید باشند

حضورشان، صدایشان، و دستهایشان


 بعضی ها باید همیشه دیده شوند..

                  لمس شوند.. بوییده شوند.. بوسیده شوند

برای آن بعضی ها باید قلب آدم بتپد

        باید چشم در چشم عاشقشان شد

                 باید بایک "بله" شادشان کرد

                                            "بله"

26  مرداد ماه من به تو بله گفتم و تو به من

         و شدیم معجزه ی زندگی یکدیگر

                        چه چیز شیرین تر از این وصال باورنکردنی


می گویند عشق آدم‌ها را تغییر می دهد

                   و ما نیز زین پس

                           هرگز آن آدم‌های قبلی نخواهیم بود

به همین سادگی اسیر یکدیگر شدیم


نباید به عاشق ها خندید

       نگاه است دیگر.. گره میخورد

                     و باز کردنش دیگر ممکن نیست


دوستی ما پایدار تر شد...

          نه به خاطر ثبت در یک دفتر بزرگ

                        و نه به خاطر حلقه ای درون انگشتمان

تعهد ما به یکدیگر  بیشتر و  عمیق تر شد

حال میدانیم که دیگر برای هم زندگی خواهیم کرد

              حال میدانیم که دایره با هم بودنمان گسترده تر شده

                          و میدانیم که مسئولیت هایمان در برابر یکدیگر رنگی دیگر گرفته

چه خوشایند است به مردی چون تو اندیشیدن

               و رفیقی چون تو را تا همیشه کنار خود داشتن

                                       و عشقی مانند تو را برای سالها خواستن


دوستت دارم مرد همیشه ی زندگی من



تابستان داغ و گرمای تو...


تمام هفته به تو فکر میکنم

به تعطیلی های آخر هفته

که کنار تو باشم


تمام هفته بی قرار توام

بیتاب دیدنت

و مشتاق با تو بودنم


چندین و چندبار اینها را گفته ام

ولی چرا سیر نمیشوم از تو گفتن

چطور عشق تو مرا

اینچنین شاعر می کند

که سرخوشانه

هر آنچه به زبانم می آید

بر روی صفحه نقش می بندد


می گویند قدرت واقعى یک مرد،

در اندازه ى لبخند زنى ست که کنارش ایستاده

من در همه ی عکس‌ها بی اندازه می‌خندم


تو چگونه میتوانی اینهمه قدرتمند باشی

که در حصار بازوانت

یک دنیا آرامش برایم بسازی

و لبخند

بی حد و بی انتها


در این تعطیلات آخر هفته

که به گردش می رویم

چقدر خاطره  های رنگی میسازیم

و  چه لحظات نابی رقم می خورد

با قدرت دستان تو


آخر هفته های سرشار از تو

چه رویایی می شود و لذت بخش

آرام و شاد

و  فراموش نخواهیم کرد


بیا قرار بگذاریم

تا هیچ وقت

لبخند را فراموش نکنیم

لبخند که باشد.. توهم هستی.. عشقت هم هست

یکی شدن به شکلی دیگر...



سالهاست که من و تو یکی  شده ایم

در کنار تفاو‌ت‌هایمان، اختلاف‌هایمان و ناملایمات‌مان

با هم مانده ایم

و از وجود هم لذت ها برده ایم


سالهاست که یکدیگر را انتخاب کرده ایم

به هم وفادار مانده ایم

و یکدیگر را بسیار دوست داشته ایم


سالهاست که میدانیم برای یکدیگریم

حتی اگر شبیه هم نباشیم

حتی اگر بحث کنیم، قهر کنیم و باز آشتی کنیم


سالهاست که از ممنوعیت به غیرممنوعیت رسیده ایم

سالهاست که بی محدودیت در کنار یکدیگر

زندگی را لحظه به لحظه نوشیده ایم


اما..

پنجم تیرماه

مرحله ی جدیدی از زندگی مان آغاز شد

شیرین و هیجان انگیز و پر مسئولیت

تو وعده ی روزهای خوب میدهی

و من مثل همیشه با تمام وجود تو را باور میکنم

تو باز هم تکیه گاه امن و محکم من میمانی

و من همچنان پناهی جز آغوش مهربانت ندارم


ما در کنار هم بزرگ شدیم

رشد کردیم

یکدیگر را شناختیم

و با تمام وجود با هم بودن را انتخاب کردیم

و چه لحظه ی زیبایی بود

که برق نگین های انگشتری

با برق لبخند تو یکی میشد

و چشمانت همچون هدیه ارزشمندت می درخشید

و قلب من که بیش از پیش

برای تو می تپید .. و دوستت می داشت.. به شکلی جدید


تو به من جرات دادی برای عشق ورزیدن

و عاشق تو بودن

و اکنون

جسارت تو باز هم زندگیمان را دستخوش تحول کرد

تحولی شیرین ولی نامعلوم


نمیدانم زندگی دونفره مان چگونه خواهد شد

نمیدانم نقش همسری را چگونه ایفا خواهیم کرد

و نمیدانم عشقمان رنگ دیگری خواهد گرفت یا نه


ولی به یک چیز از اعماق قلبم مطمئنم

و آن اینکه

تو را بی انتهای بی انتها دوست دارم...

یکی شدنمان مبارک



فصل خاطره سازی ...



باز فصل گشت و گذار از راه رسید

باز بوی خوش تفریحات خارج از شهر

و باز سفرهای دونفره با تو


چه لذتی بالاتر از باتو بودن

با تو تفریح رفتن

و با تو به اوج هیجان رسیدن


جاده..سبزی..درختچه..بوته های خار..گلهای رنگارنگ

زیرانداز..ساندویچ دست ساز تو..چای.. آجیل

رودخانه..آب بازی..گل و لای..سنگ و صدف

و مسیر برگشت و خستگی های تو


در راه من با تو روبراهم

و شانه ات میشود قطعه ای از بهشت

و من که سراپا آرامش

تمام اجزای صورتم 

هجوم میآورند برای لبخند زدن


چه لحظاتی بهتر از این

در کنار تو... و اینهمه خاطرات لذت بخش

این شادمانی بی حد و اندازه ی من

همه از لبخندهای تو سرچشمه میگیرد

و امنیت خاطر من

بخاطر وجود دستان پرتوان توست

به راستی تو پاداش کدامین کار نیک من هستی

که اینگونه عشق را

در تک تک لحظات زندگیم جاری ساختی

و من چگونه میتوانستم اینقدر خوشحال باشم

اگر تو تنها مرد زندگی من نبودی...

به تو افتخار میکنم  ای زمینی ترین فرشته آسمانی

می ستایمت ای بت مهربان من

و عاشقت میمانم ای عشق اسطوره ای من

دوستت دارم

خاص ترین آدم معمولی ...


تو از نظر بقیه یه آدم معمولی هستی

تو شکل خیلیای دیگه زندگی می کنی

تو مثل بقیه هدیه میخری

تو مثل آدم های دیگه غذا میخوری و میخوابی
تو مثل بقیه جوک تعریف می کنی و میخندیم
تو شبیه خیلیا یه وقتا بی حوصله و کسل میشی
تو به اندازه بقیه زور داری نه بیشتر

تو مثل خیلیای دیگه عکاسی میکنی

تو مثل خیلی از آدما شکم داری نه اندام ورزشکاری

تو مثل همه ی آدما صبح ها خوابالو هستی

و عصرها دلتنگی می کنی

تو هم مثل بقیه نگران میشی

و نگرانی اذیتت میکنه

تو هم شبیه خیلیای دیگه معمولی زندگی میکنی


درسته....تو مثل بقیه هستی..

ولی یه فرق بزرگ داری..

اونم اینه که شبیه هیچ کسی نیستی

یعنی یه جورایی خاص هستی.. خیلی خاص


تو هدیه های خاص و منحصر به فرد به من میدی

تو غذاهای خوشمزه رو

فقط با من دوست داری بخوری

تو دوست داری نوازشم کنی و کنار من بخوابی

تو حرفای معمولیت هم بامزه میگی و

خیلی زیاد میخندیم

تو  بی حوصله و کسل بودنت هم

باعث میشه کارای هیجان انگیز انجام بدیم

تو اونقدر زور داری  که منو وادار کنی

کارای بزرگ و مهم و موفق انجام بدم

تو عکس هایی میگیری

که یادگاری بهترین خاطراتمون میشن

تو یه عالمه شکم و یه  اندام مردونه داری

که من میتونم بهش تکیه کنم

تو صبح ها وقتی خوابالو هستی 

خیلی بیشتر از همیشه دوستم داری

و عصرها وقتی دلتنگ می شی

بهترین جا رو برای قدم زدن انتخاب میکنی

تو نگران میشی ولی نگران من..

نگران غذا خوردنم.. کتاب خوندنم.. تفریح و بازی ام

تو معمولی زندگی میکنی ولی کاملا خاص!


میبینی..

تو خاص ترین آدم معمولی دنیا هستی

و قلب مهربونت تو رو متفاوت از بقیه میکنه

و من این خاص ترین آدم دنیا رو 

عاشقانه می پرستم

چون این پارادوکس زیباترین اتفاق زندگی منه..



عشق یعنی..شب تولد تو

چه ستاره بارانی می شود شب تولد تو

         آسمان جشن میگیرد و زمین شادمانی می کند

بودن تو

            نهایت خوشحالی است

چرا فکر میکنی ابرها نباید خوشحالی کنند
                         وقتی لبخند تو طراوت گلها می شود
چرا فکر میکنی کوه به تو حسادت نمی کند
                         وقتی محکم و استوار .. تکیه گاه من میشوی
چرا فکر میکنی آدمها داشتن تو را آرزو نمی کنند
                         وقتی مهربان و خندان نوازش میکنی و عشق می ورزی

میبینی
      همه منتظر تولد تو هستند
           منتظر این لحظه ی خاص و اتفاق شیرین
                 ای اسطوره ی سادگی و صداقت

امشب تولد توست
و جز آرزو برایت هیچ ندارم...
               آرزوهایی ساده و خواستنی...
 آرزو میکنم شبها خوب بخوابی
             و صبح ها لبخند آفتاب روی گونه ات بنشیند
آرزو میکنم وقتی چایت را می نوشی 
               خبرهای خوشی به تو برسد
آرزو میکنم با تمام توان و با فریاد
                به کسی که دوستش داری بگویی
                             "دوستت دارم"
آرزو میکنم کتاب های خوبی بخوانی
آهنگ های زیبایی گوش دهی
عطرهای خوش ببویی
و با آدمهایی شبیه خودت معاشرت کنی

این آرزوها بسیار ساده هستند..ولی 
زندگی تو را شاد خواهند ساخت..
تولدت مبارک فرشته سیبیلوی من ...

جمعه با تو خوبه...

بهار شد

عید شد

تولدم شد

اما عشق تو

مثل سابق

پابرجاست...


چقدر با تو بودن جذاب است

چه لذتی دارد گشت و گذار با تو

و چه خوب است جمعه ها در کنار تو


بهار می آید و 

روزهای دوست داشتنت طولانی تر می شود

بهار می آید و 

شکوفه های عشقت خوشرنگ تر می شود

بهار می آید و 

شهامت با تو بودن بیشتر می شود


میخواهم در تمام جمله های تو باشم

شاید یک عمر کم باشد برای دوست داشتنت

میخواهم همان آیینه ای باشم

که هر روز صبح خودت را در آن می بینی

میخواهم آن هوای تازه ای باشم

که وقتی پنجره را میگشایی نفس می کشی

می خواهم آن درختی باشم

وقتی که دنبال سوژه عکاسی می گردی

میخواهم آن بارانی باشم

که قدم زدن زیرش را دوست داری


می بینی... تو را خیلی دوست دارم

اما برای گفتنش

واژه کم می آورم


تو را مانند همین جمعه های شاد

بی انتها و سبز

عاشقانه دوست دارم


یکی شبیه تو...


به نظر من هر آدمی توی زندگیش

باید یکی شبیه "تو" داشته باشه

یکی که باعث بشه بلند تر بخندی

یکی که بلد باشه بهت عشق بورزه

یکی که باعث بشه شادتر زندگی کنی

یکی که باعث بشه خوشبخت تر به نظر بیای

یکی که باعث بشه آرامش شریک زندگیت بشه

و یکی که حضورش در کنارت برای یه دنیا کافی باشه


با او به نقطه ی عشق که میرسی

شورانگیزترین عاشقانه ها را را فریاد میکنی

و می بوسی اش..بارها و بارها.. در جمع یا خلوت

و چشم غره ها را با لبخندی پاسخ میدهی

و میگویی ایکاش آنها نیز عاشق شوند


وقتی "او"یی چون "تو" در زندگیت باشد

قاب عکس اش آیینه ی تو میشود

و خودت را در قلب او حس میکنی

و قدردان عشق می شوی

که چنان هدیه گرانبهایی به تو داده

یک قلب فقط و فقط برای تو...


وقتی یکی شبیه "تو" وجود داشته باشد

اصرار میکنی برای تماشای باران

چرا که میدانی چتر او همیشه بالای سر توست

و با سماجت می روی در دل طوفان

چون میدانی دستت را محکم خواهد گرفت


آدمهایی شبیه " تو"  باعث می شوند شاعر شویم

ساده ترین کلمات به دنبال هم می دوند

و بی وزن و قافیه سروده ای می شوند برای تو

باور کن آنقدرها هم سخت نیست

از یکی شبیه "تو" نوشتن


آدم در آغوش "تو" ها

خیلی زود می فهمد

که همه چیزش را جا گذاشته است

مثل آن مسافر بی مقصد

که در یک ایستگاه قطار

چمدانش را جا میگذارد

و برای همیشه ماندگار می شود

و چقدر این ماندگاری جذاب و شیرین است


قدر آدم های شبیه "تو" را باید دانست

چون فقط یک بار توی زندگی ظاهر میشن

و "تو"  یک بار ترین اتفاق زندگی منی

دوباره آدم برفی، دوباره عاشقانه در روز برفی



دانه دانه برف

سفید و سبک

چه لطافتی دارد

وقتی در دستان ما شکل می گیرد


باز هم برف...

بازهم تو...

باز هم آدم برفی....


برف می آید

به شوق با هم بودن ما

در گوش برف می خوانم از عشق تو

و زمستان بهار می شود


من سردم می شود

و محتاج آغوش گرم تو

چه عاشقانه پذیرای منی

و چه شاعرانه نوازشم می کنی


اینقدر این روزهای برفی را دوست دارم

اینقدر از بودن با تو و برف لذت می برم

اینقدر عاشقانه های برفی با تو دارم

که آرزو می کنم کاش تابستان ها هم

برف می بارید


تو که باشی

هوا عالیست

فرقی نمی کند برف باشد یا باران

آفتاب باشد یا ابر

هوای زندگی

با تو همیشه خوب است


تنها تو را یار می خواهم...


باز هوس نوشتم میکنم

    باز مرا به نوشتن وا میداری

          از تو نوشتن تمامی ندارد...

                   پس می نویسم...


باز مثل همیشه با عشق آغاز می کنم

  با عشق بی انتها به دستان گرم تو

           با عشق وصف نشدنی به لبخند تو

                و با عشق تکرار نشدنی به دل مهربان تو


جز تو چه کسی می تواند یار من باشد

یاری صبور و عاشق

                       با دلی دریایی

                              و دستانی به سخاوت آسمان


جز تو کدامین مرد می تواند یار من باشد

وقتی دل بسته و بی قرار تو ام

       و تمامی لحظات شیرین زندگی ام

                از تو سرچشمه می گیرد


جز تو چه کسی می تواند نقاش لحظه ها باشد

و چنین رنگ بپاشد دیواره ی دلم را

     آبی شود سقف بی رنگ آسمان دلم

             سرخ شود لحظه های بی قراری دستانم

                                     و سبز شود نگاه خسته و بی تابم

تنها دل رنگین تو می تواند

                 دنیای بی رنگم  را رنگی کند...


چگونه جز تو یار دیگری برگزینم

وقتی در جای جای شهر تو را می بینم

تو را حس می کنم

                 تو را می بویم

                     و تو را می جویم


چشمان من در جستجوی عشقی عمیق است

     که درون مرا از نگاهم بفهمد

               و جز تو هیچکس چنین نیست

پس بارها و بارها می گویم

که تو معجزه گر زندگی من هستی!


من یار می خواهم...ولی تنها تو را

       در این دنیای هفت میلیاردی

             تنها یک یار برای من وجود دارد

                        و همه ی دنیا تنها تویی...

لحظه های شادمانه



گاهی غافلگیرم کن

با خبرهای خوب

و لحظه های شادمانه


گاهی پنجره را باز کن

تا نفس بکشیم باران را

و عطر باهم بودن را


گاهی دستانم را محکم بگیر

تا بفهمم حضور مردانه ات را

و دل ببندم به با توبودن


تو شاعرانه ترین تک بیتی زندگی هستی

و من

در ظریف ترین ثانیه ها

همچنان انتظار تو را می کشم

که بگویی تا ابد برای هم خواهیم ماند


تمام جمعیت این شهر برای من

فقط همان یک نفریست که از او لبریزم

از تو

که بیتاب نبودت میشوم

و دلتنگ کنارت بودن


با خیلی ها می توانی چای بنوشی

با خیلی ها میتوانی قدم بزنی

با خیلی ها می توانی سفر بروی

اما فقط برای من می توانی چای بریزی

به قدم زدن دعوتم کنی

و رویای سفر با من را در سر داشته باشی

من

همانم که آرزویم را داری

تو

همانی که آرزویش  را دارم

ما

همانیم که تا همیشه عاشق یکدیگر خواهیم ماند