چقدر ساده
چقدر صادقانه
و چقدر زیبا مرا عاشق خودت کردی
نمی دانم اول عاشقت شدم و بعد اسیر مهربانیت
یا این مهربانی هایت بود که مرا اینچنین شیفته ساخت
هر چه هست میدانم تو مرا عاشق کردی
عاشق زیبایی
عاشق مهربانی
عاشق احساس
عاشق لطافت
این تو بودی که دلم را به رنگ آبی اسمان کردی
و به لطافت باران
و پر ستاره چون شبهای مهتابی
تو با من چنین کردی
پس به خودت مغرور باش
که دلم درگیر توست
و نامت در دلم ثبت خواهد شد
تا ابد
با عشق.....
می دانی که دلتنگت می شوم
و شوق دیدار امانم نمی دهد که بنویسم
و چه بی تاب است انگشتان کوچکم برای نوشتن خواستنت
می دانی که چه غوغایی است در این دل کوچک
پس می نویسم برایت
که : دوستت دارم
و نمی هراسم
چرا که می دانم سالهاست
بی تاب شنیدن این کلام از یاری هستی که عاشقانه دوستش داری
و من مغرور می شوم
که دوستم داری
ساده
بی تکلف
و دوستت دارم
بی پروا
عاشقانه
تو خودت با من چنین کردی
تو مرا اینچنین عاشق خودت کردی
حس می کنم
نگاهت را که رودی است بی پایان
و بوسه هایت که از جنس باران است
و لبانت که به آتش می کشد گونه هایم را...
آغوشت چه شکوهمند است
و سخاوتمندانه است دستان مهربانت
و نوازش گیسوانم
که مرا تا بیکران رهنمون می کند
و گرمای وجودت
که آب می کند هر چه دلتنگی است ...
و اینک
ای طلوع ماندگار و همیشگی
با نوازش دستان سرشار از مهرت
شکوفا کن این غنچه های کوچک عشق را
و لبخند بزن
چرا که چشمانم را به میهمانی شعر دعوت می کنی
و لمس کن گلهای سرخ درون سینه ام را
من با بوی تنت
بهار را می بافم
و بغل بغل شکوفه در دامنم جمع حواهم کرد
آنگاه
برای آنکه کنارم بمانی همیشه و همیشه
ستاره نذر خواهم کرد
ستاره روشن خواهم کرد
ستاره ستاره ستاره
و با هر ستاره خواهم گفت: دوستت دارم!
وقتی می توان در کنار تو قدم زد
آن هم با تمام وجود
مگر می شود خسته شد
مگر می شود آرامش نداشت
مگر می شود جدا شد
می دانستی
وقتی کنارت قدم می زنم
با پای دل می آیم؟
آری
با پای دل این کوچه های خلوت را می پیمایم
دست در دست تو
چشمها خیره به آسمان
و دل سرشار از حس خواستن...
می خواهم ثبت کنم
می خواهم این لحظه های عزیز با تو بودن را
که یادگاریست از یک عشق ابدی
هرچند ممنوع
ثبت کنم
کاش هیچ گاه به پایان نرسد
این آرزوی شیرین
پس با من بیا
بهار آمدنت
خزان دلتنگی هایم را
به دست باد می سپارد
وقتی که می آیی
با آن لبخند همیشه و هنوز
دلم با تو بودن می خواهد
با قدم زدن
با تو خندیدن
با تو ...
هیچ کس تو نمی شود برای من
بمان با من
ای هم قدم ممنوع من
آخ که چقدر خوبه قدم زدن با تو
چه خوب و آفتابیه هوای من با تو
بر می گردیم
به رویاهای شیرین بر می گردیم
به آن روزهای اشتیاق و شبهای انتظار
به آن دوست داشتن های طولانی
و به آن دوستت دارم گفتن های گاه و بیگاه...
کم کم زنده می شوم
با عطر باران
با عطر نفسهایت
با عطر آمدنت
در هجوم بی کسی ها تنها تو را داشتم
تنها امید به تو
تو که یاد نگاهت
در سینه ی خشک و کویری ام
غوغا می کند
اکنون به تو نزدیکم
به مرز آغوشت
به گرمای دستانت
و لمس مهربانیت
حس می کنم این صمیمیت شیرین را
دوباره برگشتی
دوباره به این من تنها برگشتی
و حالا
آرزوهایم را به یادم می آورد
و برایت می نوازم آهنگی از جنس عشق
پس با من بخوان
ای هم نفس ممنوع من
...
مهربانم
چرا در این واپسین لحظات
که مرا در تصمیم خود شریک کرده ای
آتش به جانم می افکنی؟!
مگر نمی دانی این دل کم طاقت تر از این حرف هاست
مگر نمی بینی چه بچگانه می گریم
چه کودکانه بر قهر خود پافشاری می کنم
و چه ساده لوحانه حرفهایت را باور می کنم؟!
عادت کرده ام به زودباوری
اما کدامین سخنت را باور کنم؟!
ای یار دیرین
آهنگ رفتنت را
یا نوشته های ماندنی ات ؟؟؟
اگر رفتنی در کار بود
برای آزادی روح بزرگت بود
برای گشودن بندهایی که پیکر آسمانی ات را به این زمین پیوند می زند
برای گسستن توی فرشته از من رانده شده....
اگر گفتم برو
نمی خواستم این قطرات ریز را بر گونه هایم ببینی
مگر همیشه نمی گفتی دوست نداری اشکهایم را ببینی؟!؟
نمی دانم چرا شعله های این عشق به پرواز در می آید؟!
آخر به کدامین جرم باید بلاتکلیف عشق باشم؟!
با من صادق باش
راحت باش
عاشق باش
بی غرور
بی شکایت
بی نگرانی
بگو کدامین راه ما را به روشنایی می رساند؟!
بگو با من
بگو
رفتن یا ماندن؟!؟
رفتی
این بار با پای خودت
همه ی دوست داشتن هایت را جمع کردی
از گوشه گوشه ی این قلبم
و من هنوز مبهوت چرایی این رفتن هستم
این بار باید باور کنم
باید باور کنم که رفته ای برای همیشه
اما با این بی تابی چه کنم
و این بغض های پی در پی
و قطرات بی امان؟!
آخر قصه همینجاست
آی آدمها
آخر قصه ی ما اینجاست
در همین بی واژگی و بی کلامی
در همین سکوت
در همین چهره های آرام و قلب های آشفته و روح های آکنده از حرف
چگونه باور کنم این پایان را
این کابوس را
چگونه بهانه ای بیابم این چشمهای بارانی را
و چه جوابی بدهم دل شکسته ام را... ؟
آی مردم چراغ ها را خاموش کنید
تا نبینم رفتش را
تنهاییم را
و دستان خالی ام را
یک دنیا حرف ناگفتی قلبم را می فشارد
اما افسوس که به پایان رسید
آخر قصه همین جاست...
به خانه ی قلبم بیا
مگر نمی بینی از شوق دیدنت
در اسمان غزل پرسه می زنم
به دیدارم بیا
مگر فراموش کرده ای
این تن سرد و یخ زده ام
تشنه ی گرمای دستانت است
سکوتت را بشکن
بگذار اشکهایم بهانه ای باشد برای سنگینی دلم
ای مهربانترین همراز
بگذار پروانه گی کنم برای شمع وجودت
بگذار
هنگامی که نامت از خانه ی دلم می گذرد
هر چه لحظه ی بی تو بودن است غروب کند
ای آشنا ترین آشنای من
بگذار در این صفحه ی کوچک
نقش تو را حک کنم
دستانت را به سوی من بگشا
جز آغوشت به جای دیگری تعلق ندارم
مهربانم
می دانی که مدت هاست
زیباترین جملات و عبارات را برای امروز کنارمی گذارم،
اما امشب همه واژه ها از ذهنم گریخته اند
پس همینطور بی وزن و قافیه می آیم که بگویم:
تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر…
تولدت مبارک
در این با شکوهترین روز هستی
روزی که آفریدگار قلب مهربان تو را به این من کوچک هدیه داد
برایت شمع روشن میکنم
کنار اقاقی ها
و همزمان با بهار
جشن می گیرم لمس بودنت را
و خوش آمد می گویم آمدنت را به زمین
و برایت آرزوی لحظه های عشق را دارم
بی مرز و بی پروا...
می دانم که دیگران بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند
با واژه هایی زیباتر
اما این عشقی را که من به همراه تبریکم روانه قلب سخاوتمندت می کنم
هدیه ایست ناقابل برای روز شکفتن غنچه های مهربانی دلت.
امشب شعری نخواهم نوشت
چرا که میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد
اما با ساده ترین کلمات
صمیمانه فریاد می زنم:
تولدت مبارک
با تمام وجود دوستت دارم
ای نزدیکترین رویای دوست داشتنی من
تو چه می دانی که این من خسته نیز
در لحظه های دلواپسی نشسته ام تنها....
چه می دانی که می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند مهربان ببینم...
می خواهم بیاندیشم به هر چه انتهایش به یاد تو ختم می شود...
می خواهم در کنارت این ابرهای دلتنگی را کنار بزنم اما...
شعر هایم ناتمام می مانند...
اسیر هراس می شوم من
هراس بی تو بودن
هراس تنهایی
و باز در خواب به رویای با تو بودن می رسم
آخر چه خبر داری ازین قلب کوچک من؟!؟
مگر فراموش کرده ای نامهربانی در مرام این دل تنهاتر از تو نیست؟!؟
نکند از یاد برده ای:
هروقت دلت می گیره می سوزم
هروقت دلت می سوزه می میرم.....
اما.. غصه نمی خورم
اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم
و با دیدنت همه را تکمیل می کنم
آنگاه تبریک تولدت را در زرورقی از عشق می پیچم
تا هنگامی که دستان گرمت را لمس کردم
آرام و بی صدا در دستانت بگذارم و زمزمه وار در گوشت بخوانم:
با تو بودن را تا بی نهایت دوست دارم
بگذار شیطنت کنم
بگذار با شیطنت چشمانم آرامش نگاهت را به ویرانی بکشانم
تا سکوت را فراموش کنی
تا در همین لحظه که چشم بر من دوخته ای
نگاهت را تا ابد از آن خود کنم
بگذار شیطنت کنم
بگذار در پیاده روهای قلبت لی لی کنم
روی جدول ها راه بروم و و خیالم راحت باشد که دستهایت هست که هوایم را داشته باشد
بگذار کودکانه بهانه گیری کنم
بگذار به دوست داشتنت شک کنم
بگذار غر بزنم
تا برای چندمین بار به یادم آوری که بی من نمی توانی زندگی کنی
بی یاد من خوابت نمی برد
بگذار در مقابل این حقیقت ساده خودم را ببازم
بگذار برایت نقاشی کنم
تو را همان شکلی بکشم که در خیالم هستی
وقتی چشمانم را می بندم
و خوابت را می بینم
بگذار پرواز کنم
در آسمان خیالت و بر فراز اقیانوس امیالت
و همراه بادبادک ها
راز این عشق زمینی را به آسمان ببرم
و این احساس شگفت انگیز را
به دست باد بسپارم به یادگار
بگذار برایت این حقیقت را تکرار کنم
که جز عشقت بهانه ای برای زیستن وجود ندارد
بگذار از بندها رها شویم
بگذار برای لحظاتی هرچند اندک هر چند ممنوع هر چند شلوغ برای هم باشیم
تمنایی غریب برای با تو بودن دارم
بگذار این حس خواستن را در خیابان های قلبت فریاد کنم
و این آرامش کودکانه را با دنیا عوض نکنم ...
حتی با شیرین ترین آبنبات چوبی ها...
آخر مرا شاعر کرد
واژگان زیبایش مرا وادار به نوشتن ساخت
می نویسم
بی آنکه اراده از من باشد
قلم
خودبخود به نوشتن در می آید
و بهانه های قلبم
بر روی کاغذ می آیند
و سپیدی دفتر را عاشق می کند
من اکنون مسافرم
مسافر جاده های شعر
کوله بارم پر است از
حرف های نگفته
و متن های ننوشته
من برای نوشتن بهانه نمی خواهم
ستاره های آسمان چشمانت
بهترین انگیزه برای نوشتن است
و در لحظات بی کسی
فانوس دریایی تاریکی هاست
چشمانت آشناست
و از پشت پرده فاصله ها
با من سخن می گوید
و قاصدک های قلبم رها می شوند....
امروز شادم
شادم
شادم
می خواهم از شادیم بگویم
با ساده ترین کلمات
بی آن که در جستجوی وزن و قافیه باشم
و بی آن که حتی در پی واژه ها بگردم
در این روز
روز تولدم
روزی که با هدیه ای از سوی تو شاد شدم
می خواهم از تو بگویم
از تو که صادقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری
همراه با همین قطرات ریز باران
همین قطرات طلایی
که در هوای شاداب بهاری تو را مشتاق نوازش من می کند
وقتی که آرام.... سر بر زانوان نیرومند و عاشقت می گذارم
امشب شادم
امشب نه دلم می خواهد برایت از آسمان ستاره بچینم
و نه می خواهم به شهر آرزوها و رویاها بروم
فقط می خواهم ساده و با صداقت
همراه با شاخه گلی که به من دادی
از اعماق وجودم
با چشمانی خندان
و لبانی آتشین
بگویم دوستت دارم
و می خواهم بگویم این سخنی نیست که تنها بر زبانم بیاید
و یا نوشته ای باشد در بین خاطراتمان
من قداست عشقت را
بر بند بند وجودم حس میکنم
هرچند ممنوع باشد
در این روز
که برگ دیگری دفتر عمرم ورق خورد
با شادی وصف ناپذیری از تو
از دیوانه ترین و ممنوع ترین عشقم خواهم گفت
و با زبان تمام اندام ظریفم
فریاد خواهم :
دوستت دارم
حتی اگر ندانی چقدر...
و قدر محبتت را خواهم دانست
حتی اگر باور نکنی...
سلام
سلام
سلام
یه بهار دیگه از راه رسید
یه عید دیگه
بازم شروع شد بی تو...
بازم دور از تو ...
اما می خوام هفت سین عید رو توی دلم با یاد تو بچینم:
سبزه به یاد نگاه زندگی بخش و مهربونت
سمنو به یاد گرمی آغوش پر از نوازشت
سرکه به یاد ترشی شوخی هات
سیب به یاد سرخی لبخندت
سنجد به یاد شیرینی کلامت
سکه به یاد درخشش قلب با ارزشت
اما یه سین کم دارم
می خوام هفتمین سین رو یه سلام بذارم
یه سلام به عشق
به عشق بزرگ ولی ممنوع من و تو
با تمام ممنوعیت ها و محدودیت ها... دوستت دارم...
عیدت مبارک عزیزم!