به ساعتم نگاه می کنم
و می شمارم
چند ساعت دیگر مانده
تا دیدن دوباره تو
به سفر رفتی.. بی من
دلتنگ شده ام.. بی تو
لحظه هایم هوای تو را کرده اند
باید بنویسم..
قلمم را پر می کنم از ابر
و برایت باران می نویسم
می خواهم به سوی تو بیایم
کجا می توانم پیدایت کنم؟
کجا می توانم تو را ببینم؟
کجا می توانم تو را بشنوم؟
به خاطراتم بر می گردم
باید در یادگاری هایم پیدایت کنم
به همین دیروز که مرا در آغوش کشیدی
و محکم فشردی و بوسیدی
...
به عروسکهای کوچک دوست داشتنی
که هر کدامشان تو را به یاد می آورند
...
به لباس های خوشرنگی که هدیه دادی
چقدر تازه و زنده بوی تو را می دهند
...
برمیگردم
به یادگاری های تو برمیگردم
به خاطرات تو برمیگردم
به عطر تن تو برمیگردم
حالا دیگر احساس دوری نمیکنم
بهانه نمیگیرم
غمگین نمی شوم
تو نزدیکی به من..
خیلی نزدیک
چشمانم را که می بندم
تو را کنارم حس می کنم
من با خاطرات تو هیچ لحظه ای را تنها نمی مانم
پس از خاطراتت می نویسم....
...
من با تو روشنم تنـها به مـن بتاب
دست منـو بگیر با تو برم به خواب
صدای پای زندگی را می شنوی؟
آرام آرام به سمت ما می آید
به سمت لحظات باهم بودنمان
به سمت آرامش بی نظیرمان
آرامش محض یعنی همین
یعنی یه عالمه روز قشنگ
یکی باشه
که لحظه هاتو فقط با اون بخوای
یعنی هر پایانی رو با اون آغاز کنی
و بر بلندای دنیا بایستی
یعنی هر جاده ای رو با اون تا انتها بری
بدون اینکه از کنارش بودن خسته بشی
یعنی احساسات
هر روز عمیق تر و قوی تر بشن
یعنی عشق
عشقی که هر روز بیشتر میشه
یعنی لذت
یعنی روشنی
یعنی زیبایی
من با تو زیبا میشوم
و تو میشوی باد
که موهایم را پریشان میکنی
دستان تو
پیله تن من را می شکافد
و کمکم می کنی
پرواز را بیاموزم
و میشوی خالق لحظه های من
قلب تو به بزگی دنیاست
من مهمان همیشگی قلب تو هستم
نوشته هایم تو را می نویسند
مهمان همیشگی نوشته هایم بمان
نامه ای برای عاشق جادوگر من...
سلام
بازهم سلام
به تو سلام می گویم
که می دانم شبیه هیچ کس نیستی
و با آدمهای زمینی فرق داری
سلام و باز هم سلام
این سلام دوباره را
مدیون توام...
مدیون اعجاز عشق تو
مدیون مردانگی بی مانند تو
مدیون دل شیدا و روح بلند تو
مدیون دستان پرسخاوت و مهربان تو
بازهم قلبهایمان زخمی شد
با تمام خستگی ها
فریادها و دلشکستن ها
......
اما باز به هم برگشتیم...
راز صبوریت را میدانم
دلی آسمانی داری
و روحی عاشق
تو میدانی ....تنها تو میدانی
که چگونه معجزه کنی
امید بدهی
آزادم کنیتو میتوانی...تنها تو میتوانی
روح سوزان مرا
در میان بازوانت
التیام بخشی
و تنها تو پاک خواهی کرد
این قطره های اشک را
که برگونه هایم می لغزد
من هراسهایم را
در آغوش امن تو
به دست باد می سپارم
و غصه هایم را
تنها به چشمهای مهربان تو
خواهم گفت
اینبارهم باز
با مرور خاطراتمان
جانی دوباره به پیوندمان بخشیدی
می گویند
وقتی دختری
برای یک پسر اشک میریزد
یعنی واقعا او را دوست دارد
من برای تو اشکها ریخته ام...
و به تو می نازم
به داشتن تو و وجود عاشقت
که چرخیدن و رقصیدن و خندیدن مرا
به نظاره می نشینی
و پرواز کردنم را
چه با غرور تماشا میکنی
عصای جادوییت را بالا بیاور
مرا شبیه پری قصه ها کن
من برای عاشق تو بودن
باید شبیه تو باشم
شبیه فرشته ها
شبیه قصه ها
ای خورشید خاموش نشدنی
باش و بر زندگیم بتاب
باش و جادویم کن
باش و .... باش
ستاره ای در آسمان من می درخشد
ماه باز بیدار می شود
و آسمان لبخند میزند
وقتی با تو قدم میزنم
تابستان رنگ بهار می شود
وقتی به تو فکر می کنم
واژه ها از نوک انگشتانم
قطره قطره می چکند
و سپیدی صفحه را عاشق می کنند
وقتی به من دل می بندی
چشمانم عشق را زمزمه می کنند
تو می شنوی ترانه ام را
و آغوش به رویم می گشایی
وقتی دستانم را می گیری
و در کوچه های بی پایان
با من قدم میزنی
دنیا دنیا دوستت می دارم
و کهکشان کهکشان
می ستایمت
وقتی با من آغاز می شوی
نگاهت رنگ بی نظیر عشق دارد
و ثانیه ها
عطر خاطرات به یادماندنی می گیرند
دنیای دست های ما
پررنگ ترین واقعیت زندگی است
خوشبختی در لحظات ما قدم میزند
آرام آرام
....
خاطرات زیبا پابه پای ما ساخته می شوند
لحظه به لحظه
....
و ما عاشق تر می شویم
آسمان آسمان
...
امشب
بازهم از آسمان ستاره می بارد
ماه پابه پای ما می آید
به بودن شادمانه ما می نگرد
امشب
ماه با همه ی زیبایی اش
در مقابل پیوند عاشقانه قلبهایمان
به سجده می نشیند
امشب
لحظه به لحظه
ماه با ما می آید...
دل من یه خونه ساده اس
فقط هم به اندازه یکی جا داره!
یکی که از تفسیر بچگانه عشق
فرار نمیکنه
از خنده های شیطنت آمیز و بازی های کودکانه
به سبک عشق
نمی ترسه
همراه حرفهای درگوشی
و خنده های زیرکانه ام میشه
داغی بوسه هام لبهاشو نمیسوزونه
و شیرینی بازی هام دلشو نمیزنه
پا به پای من بدو بدو میکنه
لی لی میکنه
بالا پایین میپره
بدون اینکه خجالت بکشه
فقط یه نفر هست
که موهای ژولیده منو به هم بریزه
به بدخلقی هام لبخند بزنه
دیوونه بازی هامو طاقت بیاره
غرغرهامو در آغوش بکشه
و بازم درگوشم نجوا کنه...عاشقتم
من و اون یکی
با هم از آسمون ستاره می چینیم
خوراکی هامونو با کوچولوها قسمت می کنیم
دنبال گربه ها میدویم و می خندیم
جایزه برنده میشیم و یه عالمه شادی میکنیم
حالا
دلم از عادت غریبگی در اومده
یه آشنا پیدا کرده که خیلی شبیه خودشه
و عاشقش شده
کودکانه عاشقش شده و
دلش میخواد بازی زندگی رو
با اون ادامه بده
ما ساده و بچگانه دل بستیم
و بی ریا و صادقانه عاشق میمونیم
یه همچین عشقی
فقط تو سرزمین عجایب وجود داره
مگه نه؟!
تمام مدادرنگی هایم را می آورم
خالی از هر استعاره و ابهام
می نویسم دوستت دارم...
آبی آبی...مثل آسمان بالای سرمان
زلال زلال... مثل رودخانه روبرویمان
سبز سبز ... مثل درختچه های کنارمان
و زیبای زیبا... مثل عشق بی نظیرمان
سرنوشت من با آرزوهایم رقم خورده
و تو برزگترین آرزوی زندگی منی
و من سرنوشت توام
چه بی اندازه به هم گره خورده ایم
و چه شیرین قسمت هم شده ایم
زندگی با تو
چه هیجانی دارد...
وصف ناشدنی و سرشار از لبخند
می دانی !
حرف هایم گفتنی نیست
دوستت دارم ها را
از زیرنویس چشمانم بخوان
باران می بارد
و من تشنه ی تشنه ام
دستانم را بگیر
سر بر شانه هایت می گذارم
و به دوردست زیبای زندگی با تو می نگرم
...
تو زمزمه میکنی..
این عشق..
این هیجان...
این دوستی...
تمام نشدنی است
و من با خود می اندیشم...
خوشبختی من با تو چه بی انتهاست....
عشق می نوازد
زندگی ترانه می خواند
و ما می رقصیم
ساز عاشقانه من و تو
عجیب خوش صداست...
وقتی به تو میرسم
غرق در شادی بی پایان
می خندم و
با خود می اندیشم
خوابم یا بیدار....
بازی شروع شد
حالا که همیشگی شدی
حالا که تا ابد برای منی
حالا که تنها مرد عاشق زندگی منی
بازی شروع شد....
امروز شادم و فردا شادتر
به لبخند زندگی می خندم
و بازی شروع میشود
با بوسه هایت به خواب می روم
و با نوازشت برمیخیزم
با عطر تنت زندگی میکنم
و با خاطره هایت رویا می بافم
تو را می بینم
همه جا تو را میبینم
تو سهم من شدی
و من همه زندگی تو
دیگر تنها نیستیم
نمی ترسیم
بی پروا عاشقیم
ما برای یکدیگریم
و این یعنی خوشبختی
بازی شروع شد...
دستانم را بگیر
مرا ببر تا انتهای با تو بودن
ریسمانی به پایم ببند
از عشق بی پایانت
و در چمنزار خاطره ها
با من هم قدم شو
نجوای رودخانه را بشنو
تو را به آغوش من دعوت می کند
دستانم را بگیر
مرا ببر به آن وسعت بی انتها
روی زیرانداز حصیری بنشانم
و قصه هزار و بک شب برایم بگو
بیا از رودخانه خروشان بگذریم
و آنسوی ساحل سنگی و درخشان
گذر قطره های طلایی رود را نظاره گر باشیم
و در خنکای آب
اندکی بیاساییم
ببین
انگار بالای رودخانه
مشتی طلا روی آب پاشیده اند
کافیست دست دراز کنی
و آنقدر بنوشی
تا سیراب شوی از گوارای آب
حصارها را بشکن
مرا آزاد کن
مرا ببر آنسوی شقایق های رنگی
عاشقی را یادم بده
و بگو که با خوشبختی یک قدم فاصله داریم
کلبه ای برایم بساز
در جنگل زیبای زندگی
که پنجره هایش
به روی چشمان مهربان تو باز شود
و بی هراس از خارهای روزگار
رقص قاصدک ها را
در قهقهه های باد
لبخند بزنیم
بگذار طلوع خورشید را با تو نظاره گر باشم
و خواب را با تو تجربه کنم
بگذار خوب تماشایت کنم
مرا ببر
مرا به جایی ببر
که من و تو ، ما باشیم
می گویند رسیدن به آرزوها ممکن نیست
یا خیلی خیلی سخت است
اما عشق ما
رنگ واقعیت زد
به همه ی آرزوهای زیبا و رنگارنگ ما
...
باهم بودن محض
آرامش دریایی
کلبه ی عشق
طبیعت رویایی
بوسه های آتشین
آغوش بی انتها
عاشقانه های بی تکرار
کودکانه های بارانی
خنده های زلال
و احساسات ابدی...
... عمیق تر از همه ی اقیانوس ها
ما عشق واقعی را
فارغ از این دنیای زمینی
در دستان یکدیگر یافتیم
و آرزوهای خیال انگیز مان
قطره قطره
با دستان کوچکمان
به حقیقت پیوست
ما جشن میگیریم
فضای عطرآگین و خواستنی
کلبه ی عاشقانه مان را
و ترانه می سراییم
با لهجه ی زلال و آبی دریاها
و قدم میزنیم
در وسعت حضور شکوفه ها
و قد میکشیم
در طراوت خاک مهربان
و قدر میدانیم
آرامش باشکوه ترین قصر دنیا را
و شکر میگوییم
تعبیر خوابهای زیبای عاشقانه مان را
و چه ساده خوشبختیم
بر بلندای دنیای رویایی
ولی واقعی مان
روزی که خداوند
وجود آسمانی تو را می آفرید
بی انتها
مهربانی و عشق سرشت
و سبد سبد لبخند
در وجودت نهاد
تو آفریده ی بی مانند پروردگاری
با دنیایی از شور و هیجان
که در کنارت بودن
و روزگار گذراندن
آرزوی هر روز من میشود
امروز...
روز قشنگ تولد تو
من شادمانی میکنم
چرا که قلب سخاوتمندت
و عشق آسمانی ات
نصیب دل بیقرار من شد
و آغوش همیشگی ات
پناه ماندگار من ...
امروز
روز تولد سی سالگی ات
بی انتها شاد باش
چرا که خداوند
بهترین ها را برایت می خواهد
و من
با دستان کوچکم
آرزو میکنم
در قلبت یگانه بمانم
و در قلبم همیشه بمانی
بازهم بهاری دیگر
عیدی دوباره
سالی جدید
و بازهم ما در کنار هم
و دور از هم
لحظه تحویل سال
باز هم از دستان تو دورم
و با حجم بودنت فاصله ها دارم
اما بوی تنت
و مهربانی آغوشت
فضای خاطرم را آکنده میسازد
عیدت مبارک بهار زندگی من
دوست دارم ورودت را به زندگیم
برای چندمین بار تبریک بگویم
و بخاطر بودنت
و حضور عاشقانه ات
شادمانی کنم
عیدت مبارک عشق جاودانه من
این بهار فهمیدم
که بزرگترین عیدی ام را
از نسیم گرفتم
بوسه ای که به نسیم سپردی
و گرمی اش
بر روی گونه های من
ماندگار خواهد شد
....
عیدت مبارک دل سپرده ترین مرد دنیا
پنجره ها را باز کن
پرنده ها را ببین
چه عاشقانه
سر بر روی شانه های هم
آواز می خوانند
و چه شادند و سرخوش
از کنار هم بودن
...
برگرد کنار من
زودتر برگرد
امسال بیشتر از هر سال
مرا در آغوشت بفشار
مرا دوست بدار
مرا ببوس
و مرا باور کن
عید امسال
عاشق تر از هر سال
اقاقی های دلم را
تقدیم وجود دوست داشتنی و
مهربان تو می کنم
عیدت مبارک بی مانندترین هدیه زندگی من
چگونه ثانیه های بی تو را تاب بیاورم؟
چگونه در تنگنای جدایی و خواستن بی اندازه ات
از هجوم دلتنگی در امان باشم
چگونه فاصله های بی تو را تاب بیاورم؟
"خداحافظی" ها
"مواظب خودت باش" ها
"یادت نرود" ها
"به امید دیدار" ها
"دوستت دارم" ها
خیلی به تو نزدیکم
حقیقتاً
در تو ذوب شده ام
و در وجود عاشق و پرمهرت
غرق خواستنی بی انتها...
دلتنگت می شوم
به راستی دلتنگت میشوم
و این را با بند بند وجود
حس خواهم کرد
تو می گویی خاطرات را مرور کن
اما...
چگونه می توانم
گرمای دستت را در برف
بخاطر بیاورم
و تشنه ی عطر تنت نشوم
من در روزهای سرد برفی
در دستان مهربان تو
گرمِ گرمِ گرم بودم...
دانه های برف شاهدند
که چه عاشقانه
جای قدم هایمان
در سفیدی محض
خودنمایی می کرد
سخت است
خیلی سخت است
جداشدن از عشق
هرچند کوتاه
هرچند برای اندکی
مرا ببخش که بیقراری می کنم
بهانه میگیرم
بیتاب می شوم
اشک میریزم
مرا اندکی تحمل کن
دلتنگی
برای این دل کوچک
بی رحمانه سنگین است
من همراهی می خواهم
برای درک فاصله ها
هزار سال هم که بگذرد
من بازهم سخت از تو جدا خواهم شد
من بازهم کودکانه بهانه خواهم گرفت
من بازهم بیتاب و بیقرار
اشک خواهم ریخت
چگونه انتظار صبوری از من داری؟
از من وابسته ی عاشق...
باشد...قبول .....
فاصله ها ناگزیرند
ولی ایکاش فقط دستهایمان از هم دور شوند
نه اینکه دلهایمان فاصله بگیرند...
مرا رنگ بزن
که شاد از تو جدا شوم
که با لبخند
خدانگهدار آخر را بگویم
با شانه های محکم و سخاوتمندت
پناه اشکهای من باش
که دوری از تو آسان تر شود
تو می توانی
با جذبه ی مردانه ات
مرا یاری کن
که تاب بیاورم
این روزهای آخر
کامم عجیب تلخ است
ثانیه های نداشتن تو
سیاه می شود بر من
خرده مگیر بر دل کوچکم
آرامم کن با آغوش بی انتهایت...
کاش میشد تغییری ایجاد کرد
که من بمانم و تو نروی...
اجتماع من و تو
زیباترین اجتماع دنیاست....
سلام عشق غیرممنوع من
سلامی دوباره بر تو
بر تو که واژه ای به نام عشق را
به من مکتب گریز آموختی
و درسی به نام زندگی
در لابه لای بازیهای کودکانه
به من یاد دادی
بر تو سلام...
دیر زمانیست که تو را می شناسم
دیر زمانیست که بهار را زندگیم آوردی
دیر زمانیست که ماهی دریای تو شده ام
آن روز که تو را شناختم
و با قلب سخاوتمند تو آشنا شدم
دستانم را دراز کردم
تا از آسمان عشق تو ستاره بچینم
ستاره های درخشان
دانه دانه
به دامان من می آمدند....
ستاره عشق
ستاره مهر
ستاره احساس
ستاره دوستی
ستاره سخاوت
ستاره وفاداری
و ...
و امروز
یک رنگ دیگر
به رنگین کمان زندگیمان اضافه شد
قرمز آتشین...
حال که غیرممنوعانه می توانم دوستت بدارم
سرخی و حرارت عشقم را
خالصانه نثار دستهای مهربانت میکنم
باز هم واژه ها
در بیان احساسم به تو
کم می آورند
و باز هم
بیتاب دیدنت می شوم
تو را نه به اندازه ممنوعیت دیروزمان
و غیر ممنوعیت امروزمان
بلکه
به اندازه هر روزمان دوستت دارم...
باز هم در کلبه ی رویاهایمان
طلوع عشق را به قلب من هدیه کردی
دوباره سرم شانه هایت را آرزو داشت
و تا بی انتها مرا به آرزویم رساندی
در کلبه ی رویاهایمان
پنجره ی عشق
به وسعت آبی آسمان
و به اندازه تک تک قطرات باران
به روی لبخند زیبای دنیا باز است
چه خوشبختم من
که روز عشق را
امسال
در یک خانه ی رویایی جشن گرفتیم
و مرا به اوج احساس
و نهایت عشق رساندی
چه خوشحالم من
که هدیه ام را
امسال
با سبد سبد بوسه
از دستان مهربان تو گرفتم
و چه آغوشی
...
ما شعله می کشیم
و هیجان با هم بودن
در امتداد ثانیه ها
حقیقتی را آشکار می کند
که ما نیازمند یکدیگریم
و شوق با تو بودن را
پایانی نیست...
عطر عاشقی
فضای با تو بودن را
آکنده از مهر میسازد
و چه لذت بخش است
زیر یک سقف بودن با تو
خلوت با تو
هیجان با تو
و عشق تو
دیگر هیچ از دنیا نمی خواهم
جز آغوش بی نهایت و سخاوتمند تو
در خانه ی سبز رویاهایمان....
شمارش معکوس آغاز می شود...
به روز رفتنت نزدیک میشویم
رفتنی اجباری و طولانی
چقدر غمگینانه و شاد
چه احساس عجیبی
شمارش معکوس آغاز میشود...
نمیدانم این روزهای آخر
این لحظات پایانی با تو بودن را
دلتنگی کنم و اشک بریزم
بیتاب رفتنت شوم
یا بیخیال و خندان
از ثانیه های خاموش آخر
لذت برم
شمارش معکوس آغاز میشود...
ساعت روی دیوار
حریص شکنجه ی من میشود
و نیشخند میزد
این روزهای پایانی را
باز به سراغ این دفتر آمده ام
که گذشته مان را در آن نوشتیم
غم و شادیمان
گلایه هایمان از دنیا و آدمها
قرارهای پنهانی و عاشقانه
و دل سپردن های ممنوعمان
اکنون چه بنویسم؟
که خواب به چشمانم نمیاید
که میخواستم همسفر تو باشم
که در نبودت گریه ها خواهم کرد
دل شکسته خواهم شد
بیتابی خواهم کرد
و غریبانه خاموش خواهم شد...
چقدر این حرفها تکراریست
هزاران بار به تو گفته ام
و مهربانانه شنیده ای
و صبورانه وعده ها داده ای
و دلگرمم کرده ای
که چشم برهم زنی
مرا دوباره کنارت خواهی یافت
اگرنه
تلخ خواهم نوشت
شعرهای تنهایی را
این شمارش معکوس
عجب با عجله میگذرد...