چقدر دلنشین است که تو مرا میشناسی
میدانی من همان عشق آرام همیشگیام
که فقط چندگاهی است بی حوصله شده ام
چقدر خوب است که تو می فهمی
بی حوصلگی هایم را
و میدانی که از دلتنگی است
بدی ها و غرزدنهایم
و به دل نمیگیری...و غمگین نمیشوی
بلکه با محبت مرا میپذیری
درک میکنی
آرامم میکنی
و همچنان عاشق میمانی...
چقدر شیرین است
که برای فرار از تکرارها و خستگی ها
دست مرا میگیری
و به دوردستهای زیبای پاییزی میبری
به صدای زیبای خش خش برگها
و نارنجیهای روشن و تیره
البته
میدانیم که پاییز جایش را به زمستان داده
ولی همچنان لذت میبریم
از درختان لخت و برفهای یخزده
چه فرقی دارد پاییز یا زمستان
مهم اینست که تو باشی
دستانت باشد...قدمهایت باشد..عشقت باشد
چقدر این فرصتها خوب است
که من میتوانم تمام مدت در کنار تو باشم
تو را زندگی کنم...
تو را نفس بکشم...
تو را ببویم...
و من میدانم تو شاعرترین مرد جهانی
وقتی موهایم را مرتب میکنی
و زیر لب زمزمه میکنی
اینقدر دوستت دارم....