این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
در این لحظه های خاکستری
منتظر لحظه ی طلوعت هستم
ایکاش این را می فهمیدی
ایکاش این را می دانستی
هر شب در اندیشه ام قدم میزنی
در این تیک تاک های سخت و دیر
دیگر رویایت هم از من گریزان است
چرا بی تو مانده ام ؟!
چرا چشم به راهم می گذاری؟!
چرا امیدم را نا امید می کنی؟!
چرا در سکوت می گذاری ام؟!
مگر نمی گفتی شب هایی که می آیی حس می کنم تو را...
من هر شب می آیم
به امید دیدار تو
اما آسمان هم تو را از من دریغ می کند
و نسیم عطرت را برایم نمی آورد
بی خبر مانده ام از تو
بیا و رهایم کن
ازین بغض های طولانی
و این انتظار که به آتش می کشد دلم را
منتظرم...
منتظرم...
منتظر...