من تو را در رویاهایم میبینم
هرگاه از من دور میشوی
تو را در خواب خواهم دید
می بینی...
هیچگاه از من جدا نخواهی بود
من با نام تو گره خورده ام
با یاد تو هم خواب شده ام
و با عشق تو آمیخته ام
امروز
باز شعر سراغم را گرفت
فهمیدم که باید در کلمات پیدایت کنم
آری تو اینجا هستی
در لابلای خاطراتمان و عکسهایمان
که شیرین نشسته اند
و مرا یاد تو می اندازند
امروز
باز ذهن بازیگوش من
هوس نوشتن از تو را می کند
اختیار کلمات از من نیست
احساس است که از عشق تو سرچشمه میگیرد
و سپیدی صفحه را عاشق می کند
امروز
باز هم دلتنگ توام
به گمانم چمدانت را هنوز نگشوده ای
چون دلم را
که درونش برایت به یادگار گذاشته ام
تنگی سخت می فشارد
امروز
باز هم میخوام دوستت دارم را فریاد کنم
چون تو را دوست میدارم
نه مانند یک عشق و نه مانند یک یار
بلکه همانند خودم
چرا که قسمتی از وجود منی
امروز
باز هم قلب من سنگینی می کند
و همچون هزاران هزار باری که از من دور شده ای
کودکانه دلتنگی می کند
و پای بر زمین می کوبد
امروز
باز هم من با نام تو گره خورده ام
با یاد تو هم خواب شده ام
و با عشق تو آمیخته ام
بسیار زیبا