یه وقتایی هست که
آدم یاد یه اسم می افته
یه نگاه
یه کلمه
یه یادگاری
یاد دفتر خاطرات
و اونوقته که یه لبخند بی اراده روی لبهات نقش می بنده
بعد دلت هواشو می کنه
دلت می خواد صداش کنی
بیاد کنارت
دستاش لمست کنه
تن داغش بدنت رو داغ کنه
و لبش طعم لبت رو بچشه
اونوقت دلت پر می زنه
واسه لحظه ای که روبروت بایسته
و توی چشات نگاه کنه
و بگه اسیر نگاهتم
دلم برات تنگ شده بود
یادت نره که......
چه لحظاتی رقم می خوره
وقتی اصرار می کنه که ناهارتو سر وقت بخوری
یا پایه خوردن هر خوراکی که دلت می خواهد میشه
و با یه آبنبات چوبی
غافلگیرت میکنه
وقتی عطر تنش رو کنارت حس می کنی
وجودش رو
حضورش رو
و می بینی
وقتی روی جدول راه میری
دستش از پشت هواتو داره
و به شیطنت کردنت می خنده
همراهی ات میکنه
و با لبخند میگه فقط مواظب خودت باش
وقتی ازت دور میشه
دلش تنگ میشه
به یادت می افته
و میگه بدون تو بهش خوش نمیگذره
اونوقته که دست خطی براش می نویسم
که " زود برگرد ،...
طاقت دوری ات را ندارم "
کاش زودتر برگرده.....
طاقت دوری اش رو ندارم......
ای وای

این طور که شما تعریف کردین منو از هوش بردین
چقدر قشنگ براش نوشتین
خوش حالش که همچین ادم مهربونی مثل شمارو دارم
اینقدر قشنگ نوشتین که منو به هوس انداختین تا عاشق بشم
خیلی خیلی قشنگ بود مرسی
قشنگ بود چون از ته دل بود
مرسی از لطفت