دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دلنوشته های من و عشق غیرممنوعم!

وقتی باران عشق باریدن گرفت هرگز چتری بر ندارید .

دیر می شود...

 

فراموشم کرده ای 

یا بی خبری را پیشه می کنی تا آسوده باشی 

 

جمله ای 

جوابی 

کلامی   

هیچ آیا از خود نمی پرسی در چه حالم ؟!؟ 

چگونه روزگار می گذرانم؟!؟  

لحظه هایم را بی تو چگونه سپری می کنم؟!؟   

آیا به فکر دلتنگی هایم نیستی ؟؟؟ 

نگران تنهایی هایم 

دلواپسی هایم 

بی قراری هایم   

چرا از حال خود آگاهم نمی کنی 

تا اندکی آرام گیرم  

چرا بی خبر می گذاری این ذهن مغشوش را؟!

 

تو که می دانی فقط به تو می اندیشم 

تویی که صدایم را از دور دستها می شنوی 

و عطر تنم را از فاصله ها استشمام می کنی 

 

نگرانم ..... انقدر نگران که نمی توانم سخن بگویم 

نگرانم ..... نه برای نبودنت برای بی خبری  

نگرانم ..... میترسم از تصمیماتی که شاید گرفته باشی  

هنوز اندکی از دلم باقیست 

اگر صدایم را میشنوی 

اگر مرا در آسمان می بینی  

و اگر دلت هنوز به ممنوعیت عشق ایمان دارد  

برایم قاصدکی بفرست که پیغامی بیاورد  

نگذار دیر شود.....  

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدیه پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://mtala70.blogsky.com

سلام متن زیبایی بود و اشک درآوربه منم سر بزنید خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد