تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست !
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست !
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است !
تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده،
طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من !
تو نیستی که ببینی ، چگونه میگردد ،
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من !
چه نیمه شب ها ، کز پاره ی ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را چنان که دلم خواسته است ساخته ام.......!
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ، تو را شناختم !
تو نیستی که ببینی ، دل رمیده من ،
به جز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است !
دو چشم خسته من
در این امید
دو شمع سوخته جان
همیشه بیدار است !
>> تو نیستی که ببینی <<
نیستی اما تو را کنارم حس میکنم...