شبها ماه زده می شوم ،
چون آوازی که در کوچه های آخر خورشید می پیچد.
وخوشا به حال من که حواسم نیست عاشق شده ام.
اینک که من تا اطلاع ثانوی در اختیار نگاه مهربان تو ،
شعری از تبار انسان را وضع حمل می کنم.
یک جفت چشم سیاه و یک جفت گنجشک غریب.
آنها بر تندیس آسمانی پیکر تو
واینها بر شاخه های قلب من
هر دو آواز می خوانند ، هر دو می رقصند.
چشمها به اختیار ملودی رقیق باران ، رقص اشک می کنند
و
گنجشکها چون کودکانی از قبیله مشرق عشق ،
اطراف عاشق شدنم ، شمع روشن می کنند.
و من
همچنان بی اختیار
در خیابانهای قلب تو قدم می زنم.
گاهی که نفش می کشی پرنده می شوم
وگاهی که سبزی بهار ، حریم سینه ات را صفا می دهد ،
kheili ghashang budan
behesh beresi