در این فصل سرد
در این روزهای بارانی
و این لحظات سخت دوری دلها از یکدیگر
به سکوت واژه ها می اندیشم
به آغاز می اندیشم و به پایان
آری
چه تجربه ی سختی است دل کندن از گرمای دستان تو
و چقدر خوب به یاد دارم دوستت دارم گفتن های بی دلیلت را...
هنوز در دستانم
حرارتی به جا مانده
که زنده میکند کلمه سخت خداحافظی را
و من می گریم
می دانی
گریه شاید نشان کودکی باشد
و شاید بی دلیل...
اما هنگامی که گونه هایم تر می شود تازه می فهمم
نه کودکم و نه بی دلیل
بلکه پر از احساسم
آری من پر احساسم
ولی احساسی برای تو
برای تو که مرا میرنجانی و بعد دوباره عاشقم می کنی
برای تو که دودل می شوی
و بر سر دوراهی باز با من بودن را انتخاب می کنی
در خانه ی قلبت را به رویم باز کن
مگر نمی بینی تب دارم
ای رویای من
بدان که به تو عادت کرده ام
بی خستگی
و بی تعطیلی
پس بیا آغاز باش برای این پایان سخت
بیا مثل باد. مثل باران
که اتفاقی می اید و همه ی شهر را پر می کند
ببین که عشقت این مزرعه ی خشک را پروراند
پس اگر دلت لرزید و بغضت ترکید
من اینجایم
درست در همان لحظه ی بارانی
با چتری در دست.....